در عصری به سر میبریم که در عرصههای مختلف با واکنشهای منفی به “سه دهه انقلاب” مواجه است. از زمان “فروپاشی دیوار برلین” در سال ۱۹۸۹، جهان شاهد آزادسازی بازارها، دموکراتیکشدنِ سیاست و انفجار فناوری اطلاعات بود. به نظر میرسد هر یک از این روندها دیگری را تقویت کرده و به آفرینش جهانی انجامیده که درمجموع بازتر، پویاتر و منسجمتر شده است.
برای بسیاری از آمریکاییها، این نیروها طبیعی و خودپایدار به نظر میرسیدند، اما چنین نبود. ایدههایی که در این دوران در سراسر جهان گسترش یافتند، ایدههای آمریکایی یا دستکم غربی و متأثر از قدرت ایالات متحده بودند. در یک دهۀ گذشته و با شروع رقابتها، این روندها شروع به معکوسشدن کردند. این روزها سیاست در سراسر جهان مملو از اضطراب است و این اضطراب واکنشی فرهنگی است به سالها شتاب.
مخالفت با قدرت آمریکا در حوزۀ ژئوپلیتیک، آشکار است. پس از سه دهه هژمونیِ بیچونوچرای آمریکا، ظهور چین و بازگشت روسیه ما را به عصر رقابت قدرتهای بزرگ بازگردانده است. این کشورها و همچنین برخی قدرتهای منطقهای مانند ایران، به دنبال برهمزدن و فرسایشِ “نظام بینالمللی با ارزشهای غربی” هستند که در دهههای اخیر بر جهان تسلط یافته است.
اما این مخالفت، صرفاً پاسخی به قدرت سهمگینِ ایالات متحده نیست ومیتوان آن را واکنش به بسط اندیشههای لیبرال غربی نیز به حساب آورد.
دموکراسیهای غربی با موج فزایندهای از پوپولیسمِ غیرلیبرال روبرو هستند که به گشایش و انعطافپذیری، جهانیشدن، تجارت، مهاجرت و تنوع بدبین است و سراسر جهان با رکودی دموکراتیک همراه با افزایش تعرفهها و موانع تجاری، تقابل فزاینده با مهاجران، محدودیتهای روزافزون بر فناوری و دسترسی به اطلاعات و حتی بدگمانی نسبت به دموکراسی لیبرال مواجه شده است.
ایندرحالیاستکه ایدههای لیبرال، جوامع و تعاملاتشان را دگرگون کردهاند. اگر تحولات جهانی را از سال ۱۹۴۵ بررسی کنیم، درمییابیم که با تولد «نظم بینالملل لیبرال»، جهان قدم به دوران جدیدی گذاشته است که “جانلوئیسگادیس (مورخ)” آن را «صلح طولانی» مینامد و طولانیترین دورۀ بدون درگیریِ قدرتهای بزرگ در تاریخ مدرن است. از آن زمان غالب کشورها در خارج از مرزهای جغرافیایی و بر اساس مجموع ای از قوانین، هنجارها و ارزشهای مشترک رفتار میکنند. در حال حاضر هزاران توافقنامۀ بینالمللی وجود دارد که بر رفتار کشورها و سازمانهای بینالمللی حاکم است و عرصههایی برای بحث، مناظره و اقدام مشترک پدید آمده است.
تجارت بین کشورها نیز افزایش یافته است. تجارت بخشی از “تولید اقتصاد جهانی” است و در سال ۱۹۱۳ که اوج صلح و همکاریِ جهانی قلمداد میشد، حدود ۳۰ درصد بود اما درحالحاضر به ۶۰ درصد رسیده است. از سال ۱۹۴۵، “الحاق زورمدارانۀ قلمرو سرزمینی” که زمانی رخدادی معمول بود، به طور فزایندهای نادر شد و به همین دلیل در روزگار کنونی، حملۀ روسیه به اوکراین، ناهنجاریِ آشکار قلمداد میشود.
واکنش به قدرت و ایدههای ایالات متحده کماکان وجود دارد و این پرسش مطرح میشود که آیا نظم بینالمللیِ موجود، بهرغمِ صلحِ قدرتهای بزرگ، تجارت جهانی و همکاریهای بینالمللی، همچنان پابرجا خواهد ماند یا اینکه به جنگل سیاست واقعی بازخواهیم گشت؟
از زمانهای دور در دنیای رقابت و “رئالپولتیک” (واقعگرایی سیاسی) -اصطلاح “فونروخو” در مواجهه با فقدان واقعگرایی در سیاستهای آزادیخواهان آلمانی ۴۹-۱۸۴۸- به سر بردهایم. نظم بینالملل، مبتنی بر قوانین نسبتاً جدید است و همچون بسیاری از ایدههای لیبرال، از “روشنگری اروپایی” برخاسته است. اندیشمندانی مانند “هوگو گروتیوس” –فیلسوف هلندیِ سدههای ۱۶ و ۱۷- و “امانوئل کانت” –فیلسوف شهیر آلمانیِ سدههای ۱۸ و ۱۹- به بحث در باب “منافع ملی” و مفاهیمی پرداختند که با جنگ بیگانهاند و به «صلح دائم» رهنمون میشوند.
لیبرالهای بریتانیاییِ سدۀ نوزدهم برخی از این ایدهها را پذیرفتند و بریتانیا نیز برای حفظ ارزشها [و نه صرفاً منافع خود]، مبادرت به پیادهسازیِ این ایدهها در خارج از مرزها کرد. به عنوان مثال، تجارت برده را لغو کرد و از نیروی دریایی برای متوقفکردنِ کشتیهای بردۀ خارجی استفاده کرد. بااینحال، پس از پایان جنگ جهانی دوم، ایالاتمتحده توانست سیستم بینالمللی نوینی ترسیم کند و آن را به واقعیت مبدل کند.
این سیستم در اواسط دهۀ ۱۹۴۰ پدیدار شد، اما اتحاد جماهیر شوروی از قبول آن خودداری کرد و سبب شد سازوکار آن در حباب غربی رشد کند. سال ۱۹۹۱، کمونیسم شوروی سقوط کرد و نظم لیبرال، گسترش سریع و خشمگینی یافت که شامل دهها کشور از اروپای شرقی تا آمریکای لاتین و آسیا بود.
رئیسجمهور جورج اچ دبلیو.بوش این سیستم جامع را «نظم نوین جهانی» نامید؛ اما واقعیت آن است که “نظم غربی” بیشتر مناطق جهان را احاطه کرده است.
چرا اکنون این سیستم در مخاطره است؟ آیا واکنش ژئوپلیتیک امری اجتنابناپذیر بود؟ آیا دو نیروی اصلی – ظهور چین و بازگشت روسیه – محصول تغییرات ساختاری در قدرت است یا تصمیمات فردی، به ویژه تصمیمات غرب، عاملیت دارد؟
بسیاری از واقعگرایان استدلال میکنند که تهاجم تجدیدنظرطلبانۀ روسیه با افزایش مداوم اعضای ناتو پس از جنگ سرد شدت یافته است. مواضع من در باب گسترش ناتو در دهۀ ۱۹۹۰، حزماندیشانه بود. من طرفدار پذیرش کشورهای اروپای شرقی یعنی لهستان، مجارستان و جمهوری چک بودم، اما منافع و حساسیتهای روسیه نیز اهمیت داشت. در سال ۲۰۰۸ معتقد بودم تصمیم رئیسجمهور جورج دبلیو بوش در اجلاس بخارستِ آن سال [مبنی بر احتمال پیوستن اوکراین به ناتو بدون طرح پیشنهاد رسمی]، بدترین تصمیم بوده و خشم روسیه را برانگیخته است بیآنکه راهی برای امنیت اوکراین در نظر بگیرد.
اما حتی بدون گسترش ناتو هم احتمال داشت روسیه به اوکراین حمله کند (برخی فکر میکنند ممکن است این کار را حتی زودتر انجام داده باشد). اوکراین مدت هاست در ضمیر آگاه روسیه جولان میدهد. روسیه تاریخ خود را در ایالت قرون وسطایی معروف به “کیوان روس”، که پایتخت آن “کییف “است، میجوید. خاک اوکراین بیش از ۳۰۰ سال در حاکمیتِ مسکو بوده است.
زمانی که پوتین، فروپاشیِ اتحاد جماهیر شوروی را “بزرگترین فاجعۀ ژئوپلیتیک قرن” نامید، توضیحش این بود که میلیونها «روس»، دیگر بخشی از روسیۀ مادر نیستند. او اوکراینیها را روس (البته روس درجه۲) و اوکراین را منطقهای تابع روسیه میدانست. پس از یک دوره انحطاط در دهۀ ۱۹۹۰، زمانی که روسیه اقدام به دو جنگ خونین برای ممانعت از جدایی چچن کرد، پوتین هدف خود را بازگرداندنِ قدرت روسیه، به ویژه در «خارج نزدیک» -مجموعۀ امنیتی منطقهای و مرکزگرایانه- اعلام کرد و این امر او را در مسیر معکوسکردنِ استقلال اوکراین قرار داد.
اتحاد جماهیر شوروی، آخرین امپراتوری چندملیتیِ بزرگ جهان بود و نگاهی گذرا به تاریخ به ما میآموزد که معمولاً هنگام فروپاشیِ چنین امپراتوریهایی، امپراتور تلاشهای خونینی برای حفظ سرزمینهای به یغما رفته انجام میدهد. فرانسویها جنگی وحشیانه برای حفظ الجزایر به راه انداختند چون آن را بخش اصلیِ فرانسه میدانستند و تلاش کردند مستعمرۀ خود را در ویتنام حفظ کنند. هلندیها در اندونزی به نحوی مشابه عمل کردند و بریتانیاییها بیش از ۱۰هزار نفر را در جریان شورش مائو در کنیا سربهنیست کردند. حملۀ پوتین به اوکراین نیز به همین سیاق، جنگی برای بازسازی امپریالیستیِ روسیه است.
با این حال، بسیاری از تحلیلگران واقعگرا انگشت اتهام را به سمت روسیه نشانه نمیگیرند. آنها از ایالاتمتحده انتقاد میکنند که در قبال روسیه بیش از حد قوی و قاطع عمل کرده است. آنها معتقدند گسترش ناتو، تجاوز به “حیاط خلوتِ” مسکو تلقی میشود.
وقتی صحبت از چین به میان میآید، اجماع تغییر میکند. واشنگتن در آن مقطع بسیار ضعیف و مطیع بود. ایالاتمتحده از ورود چین به سیستم بینالمللی استقبال کرد و بدون توجه به شیوههای اقتصادیِ استثمارگرانه و گرایشهای اقتدارگرایانۀ چین، دروازههای تجارت و سرمایهگذاری را باز کرد. این کار با این باور انجام شد که چین به کشوری میانهرو، دموکراتیک و مسئول بدل خواهد شد. جنگجویان جدیدی که خواهان رویارویی کامل با چین هستند، بر این باورند که سیاست چنددههایِ “درگیری”، سادهلوحانه و شکستخورده بود و به لیبرالدموکراسیِ چینی هم نینجامید.
در واقع سیاست واشنگتن در قبال چین قرار نبود سیاستی صرفاً تعاملی باشد و هدف اصلی هم تبدیل چین به دانمارک نبود. رابطۀ استراتژیک آمریکا با چین همیشه ترکیبی از تعامل و بازدارندگی بود که گاهی اوقات در قالب سیاست “مهارسازی” تبیین میشد. از دهۀ ۱۹۷۰، مقامات ایالاتمتحده به این نتیجه رسیدند که ورود چین به سیستم اقتصادی و سیاسیِ جهانی بهتر از این است که او را خارج از گود، خشمگین و مخل ببینند. واشنگتن تلاش برای ادغام چین با حمایت مستمر از دیگر قدرتهای آسیایی را با “مکانیسم موازنه” همراه کرد. این کشور نیروهای خود را در ژاپن و کرۀ جنوبی حفظ کرد، روابط خود را با هند تعمیق بخشید، همکاری نظامی با استرالیا و فیلیپین را گسترش داد و به تایوان سلاح فروخت.
این سیاست متعادلکننده تا حد زیادی جواب داد. چین قبل از ورود پرزیدنت ریچارد نیکسون (سیوهفتمین رئیسجمهور ایالاتمتحده) به پکن، بزرگترین دولت سرکشِ جهان بود که از شورشها و جنبشهای چریکی در سراسر جهان، از آمریکای لاتین تا آسیای جنوبشرقی، حمایت مالی و سیاسی می کرد. “مائوتسهتونگ” (بنیانگذار جمهوری خلق چین) خود را پیشاهنگ جنبشی انقلابی میدانست که در غیاب معیاری آخرالزمانی، سرمایهداری غربی را نابود خواهد کرد. او در سال ۱۹۵۷، در خلال یکی از سخنرانیهایش در مسکو گفته بود: «اگر در بدترین شرایط نیمی از بشریت بمیرند، نیم دیگر باقی خواهند ماند. دراینصورت امپریالیسم با خاک یکسان میشود و کل جهان، سوسیالیستی خواهد شد». چین از زمان “دِنگشیائوپینگ” (منتقد مائو و رهبر نخبگان نسل دوم جمهوریخلقچین)، در عرصۀ بینالملل بهطور قابل توجهی محدود شده است. از دهۀ ۱۹۸۰ دیگر نه جنگی برپا کرده، نه به شورشیان مسلح در اقصینقاط جهان کمک مالی کرده است.
اما “شی” سیاست خارجی بُرندهتری را آغاز کرده است. او اصلاحات رهبران پیشین چین را لغو کرد، فرمانِ “دِنگ” مبنی بر اینکه “قدرت خود را پنهان کن و وقت خود را بگذران” را نادیده گرفت و وعدۀ “هوجینتائو” (ششمین رئیسجمهور چین در سالهای ۲۰۰۳ تا ۲۰۱۳) برای “ظهور صلحآمیز” را کنار گذاشت. در خلال درگیریهای چین با سربازان هندی در هیمالیا، فشار بر کرۀ جنوبی برای حذف سامانۀ دفاع موشکیِ ایالاتمتحده و مانورهای دریایی برای تهدید تایوان، اصل پنهان یا مسالمتآمیزی وجود نداشت. چین حس میکرد سزاوار است در قد و قوارۀ ابرقدرت جهانی با او رفتار شود.
نمیدانیم اگر واشنگتن سیاستهای متفاوتی در قبال چین و روسیه در پیش میگرفت، جهان چگونه میشد. سناریوهای جایگزین، وسوسهبرانگیزند و این پرسشها به ذهن متبادر میشوند که آیا روسیه مانند آلمانِ پس از جنگ، دموکراتیزه و در نظم لیبرال ادغام میشد؟ اگر واشنگتن به پکن سخت میگرفت، آیا چین در دهۀ ۱۹۸۰ به نسخهای از ژاپن تبدیل میشد که از نظر اقتصادی، تهدیدکننده و از نظر ژئوپلیتیکی بیخطر بود؟
در حقیقت، ظهور مسالمتآمیز آلمان و ژاپن به دلایل خاصِ تاریخی، ناهنجاری به حساب میآمد. چین و روسیه مجبور بودند قدرتشان را به رخ بکشند. مبلغان “رئالپولتیک” به طعنه میگویند درگیری بین قدرتهای بزرگ، نتیجۀ ناگزیر جاهطلبیهای رقابتجویانۀ ملی است و اقدامات یک بام و دو هوایِ ایالاتمتحده را نکوهش میکنند.
تغییرات در موازنۀ جهانیِ قدرت، مسلماً برای تحریک روسیه و چین صورت گرفت و بااینحال دو کشور، تصمیمات سرنوشتسازی گرفتند.
حالا روسیۀ احیاشده پس از ضعف و ناکامیِ دهۀ ۹۰، میکوشد شکوه دیرین خود را بازیابد. چین هم پس از مبدلشدن به دومین اقتصاد بزرگ جهان، نمیتواند جایگاه متوسط را بپذیرد. اعلامیۀ «مِید این چاینا Made in china » شی با هدف تسلط بر بخشهای پیشرو اقتصاد و خودکفایی در آن حوزهها در سال ۲۰۱۵، پیش از اعمال تعرفههای دونالد ترامپ و ممنوعیت فناوری بایدن، مطرح شد. تکقطبیبودن نمیتوانست تا ابد ادامه یابد. تاریخ ناگزیر به بازگشت بود.
اما بازگشتِ قدرتهای بزرگ به رقابت، بخشی از داستانِ بزرگتری است. وقتی کشورهای جدید به قدرت و نفوذ دست مییابند، تنش بر سر قدرت، قابل انتظار میشود؛ اما ظهور چین و بازگشت روسیه باید در قالب اقداماتی برای موازنۀ فرهنگی، واکنش به تسلط ژئوپلیتیکِ ایالاتمتحده در سه دهۀ گذشته و بسط لیبرالیسم در سراسر جهان به فهم درآید.
شی و پوتین پس از سالها جهانیسازی و ادغام، بیمناک بودند که مبادا قلمرو سرزمینی و ارزشهای سنتیشان را از دست بدهند و تحتتأثیر مجموعهای از ارزشهای جهانی قرار بگیرند. اینگونه بود که فرهنگ ملی و ارزشهای جهانوطنِ سنتی را در اولویت قرار دادند. ویکتور اوربان (نخستوزیر مجارستان)، ژائیر بولسونارو (رئیسجمهور پیشین برزیل) و سایر پوپولیستها نیز انگیزههای مشابهی دارند. آنها به ایدهها و نهادهای لیبرالیسم داخلی یعنی احزاب مستقر و رسانهها حمله میکنند، زیرا نگرانند که جهان باز، شیوۀ زیستِ قدیمیشان را مخدوش کند.
خطرناکترین بخش این روند این نیست که روسیه و چین در صحنه جهانی، تهاجمیتر عمل خواهند کرد. غرب به اندازۀ کافی قدرت دارد که بتواند این نیروها را کنار بزند. نگرانی عمده از این بابت است که چنین روندی، ساحت فرهنگی غرب و ایالات متحده را بیالاید و پایههای دنیای مدرن و لیبرالشدۀ ما را تهدید کند. ظهور پوپولیسم در غرب به کانون دستاوردهای سیاست و اقتصادِ غرب یعنی جوامع و بازارهای آزاد در چارچوب حاکمیت قانون، ضربه میزند.
بحران لیبرالیسمِ جهانی در خلاء پدید نیامده. این بحران نتیجۀ تحول سریع جوامع و رهبرانی است که بر واهمۀ ناشی از تغییرات جدید، حساب باز کردهاند.
جهانیشدن و انقلاب دیجیتال، جهان را به بهترین نحو دگرگون کرده است. این نیروها فناوری را دموکراتیزه کردهاند، موجد نوآوری شدهاند، امید به زندگی را افزایش دادهاند، ثروت را بسط دادهاند و دوردستها را به یکدیگر متصل کردهاند.
اما نیروهایی که جوامع را به این سرعت مدرن میکنند [بنا به تعریف]، عمیقاً مخربند. این قبیل بهبودها روشهای سنتیِ زندگی را تغییر میدهند و باعث میشوند بسیاری از مردم احساس بیقراری کنند. پیشرفت مادی میتواند استانداردهای زندگی را بالا ببرد، اما ممکن است جوامع و ذهنیت افراد را از هم بپاشد. گروههای بهحاشیهراندهشده ممکن است احساس رهایی کنند، اما اکثریت حس خوبی نخواهند داشت و ازآنجاییکه شرکتهای خصوصی با فرا رفتن از مرزهای ملی، کارامد میشوند، مردم به نحو فزایندهای احساس ناتوانی میکنند.
اسقف اعظم “دزموند توتو”، که نقشی اساسی در گذار آفریقای جنوبی از آپارتاید به دموکراسی ایفا کرد، زمانی گفته بود: «انسان بودن یعنی آزاد بودن». همۀ ما میخواهیم آزاد باشیم. ما انتخابگری، خودمختاری و احاطه بر زندگی را میخواهیم و از سویی میدانیم وقتی انسانها آزادی را بیابند، ممکن است عمیقاً رنجور شوند.
آزادی و خودمختاری به قیمتِ نابودیِ اقتدار و سنت تمام میشود. فرد از محوشدنِ نیروهای الزامآورِ دین و عرف، سود میبرد، ولی جوامع متضرر میشوند. در این حالت ممکن است ثروتمندتر، آزادتر و تنهاتر باشیم و درعینحال در پی چیزی باشیم که حسِ از دستدادن را از بین ببرد، منظورم خلائی است که “بلز پاسکال” (فیلسوف فرانسوی)، آن را «پرتگاه بینهایت» مینامد.
منبع: عصر ایران