آگاهی درباره علل خاص جنگ داخلی آمریکا در فاصله سالهای ۱۸۶۱ تا ۱۸۶۵ میلادی میتواند روشنگر بیشتر پرسشهای مطرح شده درباره شرایط امروز آمریکا باشد. مورخان مدتهاست که درباره علل جنگ داخلی آمریکا بحث کردهاند و عمدتا بر بردهداری و جداییطلبی تمرکز نمودهاند. جنگ به وضوح در پاسخ به تصمیمات ایالتهای جنوبی برای جدایی از اتحادیه و تصمیم «آبراهام لینکلن» برای مقاومت آغاز شد.
برده داری موضوع اصلی آن زمان بود؛ همراه با ترس جنوب از این که در نوامبر ۱۸۶۰ میلادی طرفداران لغو بردهداری با انتخاب لینکلن که حزب جمهوریخواهاش متعهد به توقف گسترش بردهداری به ایالتهای جدید بود، جریان سیاسی را به طور غیرقابل برگشتی علیه سیستم اقتصادی مبتنی بر بردهداری قرار دهند.
مسیر منتهی شدن آمریکا به جنگ داخلی را میتوان در سه مرحله متمایز مورد تحلیل قرار داد. سپس میتوان از آن مراحل برای مقایسه وقایع قرن نوزدهم با رویدادهای در حال رخ دادن در آمریکای امروز استفاده کرد.
در مرحله نخست از سال ۱۷۷۶ تا ۱۸۵۰ میلادی تقسیمات فرهنگی سیستماتیک بین شمال و جنوب پدیدار شد که تا حدی میتوان ریشه آن را به الگوهای اولیه مهاجرت در طول سالهای استعمار ردیابی کرد. علیرغم آن که در سال ۱۷۸۷ میلادی بردهداری در مناطق شمال رودخانه اوهایو ممنوع شد، قانون اساسی ایالات متحده بسیاری از مسائلی را که در نهایت به جنگ داخلی منجر شد نادیده گرفت. بسیاری از پدران بنیانگذار ایالات متحده معتقد بودند که بردهداری به زودی به طور طبیعی از بین خواهد رفت. با این وجود، در عمل این گونه نشد.
تکنیکهای جدید تولید پارچه در اروپا فرصت زیادی را برای ثروت اندوزی صاحبان مزارع ایجاد کرد تا از نیروی کار برده، برای جمع آوری پنبه استفاده کنند. در همان زمان، انقلاب صنعتی در شمال متمرکز شد و برای تولیدکنندگان ثروت ایجاد کرد. بنابراین، روشهای متفاوت تولید ثروت بین شمال و جنوب پدیدار شد و سبک زندگیهای گوناگون و دیدگاههای مختلف درباره فرهنگ و تجارت آزاد و حق دولت برای پذیرش یاعدم پذیرش جداییطلبی مناطق را به وجود آورد.
جنوبیها بردهداری را خوش خیم و خیرخواهانه میدانستند و آن را توجیه میکردند، اما در شمال آمریکا جنبش لغو بردهداری که نسبتا نوپا بود، سر بر آورد. ایالتهایی که دیدگاههای مشابهی داشتند در یک منطقه جغرافیایی قرار گرفته بودند و به هم پیوسته بودند و ظرفیت بالقوه تقسیم جغرافیایی را ایجاد میکردند. قانون اساسی در مورد حق دولتها برای جدا شدن از اتحادیه نسبتاً سکوت کرده بود.
با این وجود، رهبران قوی فدرال و دولتمردان میل جداییطلبی را کنترل کردند. برای مثال، در طول شورش ویسکی و بحرانهای دیگر جورج واشنگتن و اندرو جکسون به ترتیب یا از زور برای حفظ اتحادیه استفاده کردند یا تهدید استفاده از زور را مطرح کردند. علاوه بر این، ارتش ایالات متحده در این مرحله هنوز نسبتاً متحد بود و در جنگ ۱۸۱۲، جنگهای اولیه هند و جنگ مکزیک و آمریکا از آمادگی برخوردار بود. در همان زمان تقاضا برای پنبه افزایش یافت و استفاده از بردهها در جنوب برای این منظور افزایش یافت و جنوب آمریکا به تولیدکننده پیشرو پنبه در جهان تبدیل شد.
تجارت انسان از شمال به جنوب افزایش یافت. انتظارات مبنی بر محو شدن بردهداری از بین رفت و اقتصاد ایالتهای جنوبی، به استثنای برخی موارد به شدت به بردهداری وابسته شد. به طور کلی، جنوبیها احساس نمیکردند که بقیه کشور به طور جدی حق آنان را برای داشتن برده تهدید خواهند کرد.
مرحله دوم در فاصله سالهای ۱۸۵۰ تا ۱۸۶۰ میلادی بود. با اهمیت فزاینده پنبه در جنوب، انزجار فزاینده از بردهداری در شمال آغاز شد. این دوره بیثباتی ناشی از بیاعتمادی روش به افزایش بود، اما نخبگان جنوبی هنوز به طور گسترده بر این باور بودند که فرهنگ آنان میتواند در داخل اتحادیه زنده بماند. تا سال ۱۸۵۰ میلادی تجارت پنبه ایالات متحده ۶۰ درصد از کل صادرات آمریکا و تقریباً تمام صادرات جنوب را تشکیل میداد. تجارت برده حتی بارزتر و بیرحمانهتر شد. علاوه بر این، اربابان به شلاق زدن کارگران مزرعه متوسل شدند. رفتار غیرانسانی آشکار با بردهها در جنوب، به جنبش لغو بردهداری در شمال دامن زد. در نتیجه، بیگانگی مناطق شمال و جنوب از یکدیگر افزایش یافت.
جنوبیها بردهداری را محکوم به فنا نمیدانستند و علاقه به جداییطلبی نیز چشمگیر بود. همین رویدادها خشم بسیاری را در شمال برانگیخت. جنبش لغو بردهداری که حدود سال ۱۸۳۰ آغاز شد، در دهه ۱۸۵۰ به یک نیروی بزرگ منطقهای تبدیل شد. بردهداری به یک موضوع اخلاقی غالب در شمال تبدیل شد. با این وجود، حتی زمانی که شمال نسبت به بردهداری خشمگینتر شد و این موضوع را تحمل نکرد، جنوب بیشتر به سودآوری فوق العاده خود متکی شد.
مطبوعات افراطی از هر دو طرف احساسات را تشدید کردند. قرابت فرهنگی درون منطقهای افزایش یافت، زیرا راه آهن مناطق همفکر را به هم پیوند داد. جمعیت شمال به دلیل مهاجرت از اروپا به سرعت رشد کرد و فشارهای جمعیتی را برای جنوب ایجاد نمود. سیستم دو حزبی فروپاشید و باعث نوسانات سیاسی وحشیانه و در نتیجه تغییر جهتگیریهای سیاسی موجود شد. علیرغم خشونت سیاسی، اکثر بازیگران اصلی در هر طرف در مرحله دوم هنوز راه بقا در اتحادیه را برای خود متصور بودند. رهبران افراطی ظهور کردند، اما میانهروها کنترل اوضاع را حفظ نمودند. در اصل، بیگانگی به شدت رشد کرده بود، اما اهداف شمالی و جنوبی هنوز لزوماً آشتیناپذیر نبودند.
مرحله سوم از نوامبر ۱۸۶۰ تا آوریل ۱۸۶۱ میلادی بود که بحران وجودی سریع و تعیین کننده برای جنوب و شمال محسوب میشد. حوادث به نقطه اوج رسید و به سرعت از کنترل خارج شد. تکه تکه شدن حزب دموکرات به طور خاص منجر به انتخابات بعدی و پیروزی آبراهام لینکلن در نوامبر ۱۸۶۰ با آرای کمتر از ۴۰ درصد شد که علیرغم پیروزی آشکار در رای الکترال، پیروزی او در جنوب غیرقانونی قلمداد شد.
چندین تلاش برای مصالحه در آخرین لحظه شکست خورد. موقعیت سیاسی برنده جنوب از دهه ۱۸۵۰ یک شبه تغییر کرد و جنوب بدون چشمانداز آشکاری برای سازش پایدار باقی ماند. این امر باعث ایجاد وحشت و عزم در آن دسته از اقتصادهای ایالت جنوبی شد که بیشتر به بردهداری متکی بودند. چشمانداز سیاسی ترسیم شده از سوی لینکلن علیه بردهبرداری بقای بلندمدت موقعیت سیاسی جنوب که تا آن زمان از آن برخوردار بود را تهدید میکرد.
ناگهان اهالی جنوب احساس کردند که دیگر نمیتوانند آینده خود را مدیریت کنند یا شیوه زندگی خود را در ساختار فدرال موجود حفظ نمایند. جنوبیها به ویژه تولیدکنندگان پنبه از نظر سیاسی و روانی به شدت در موضع تدافعی قرار گرفتند.
رادیکالترین موضع جنوب ناگهان مسلط شد و میانهروها کنار گذاشته شدند. جنوبیها اکنون تهدیدی را برای موجودیت سیاسی و اقتصادی خود میدیدند که تنها راه خروج از آن جدایی بود. این بحران تهدیدی وجودی برای اتحادیه و تعهد شمال به آن ایجاد کرد. این تحلیل سه مرحلهای از علل جنگ داخلی نشان میدهد که تسریع وخامت روابط بین شمال و جنوب زمانی رخ داد که آشتی میان آن دو منطقه ناممکن شد.
برای یک دوره طولانی در مرحله اول، شرایط سیستمی ذاتاً ناپایدار بود، اما به طور مارپیچی به سمت جنگ نمیرفت. قانون اساسی، نظم سیاسی تثبیت شده ایالت فدرال، رهبری قدرتمند ملی و تمایل به یافتن زمینه مشترک، مدیریت این بیثباتی را امکانپذیر ساخته بود. مجموعهای از سازشها به جنوبیها اطمینان داد که باقی ماندن بخشی از ایالات متحده میتواند با ادامه بردهداری سازگار باشد.
در مرحله بعدی در طول دهه ۱۸۵۰، سود فزاینده ناشی از تجارت پنبه جنوب را شدیداً به بردهداری وابسته کرده بود و رفتار غیرانسانی فزاینده با بردگان تقاضا برای لغو بردهداری در شمال را برانگیخت. خشونت فرقهای به طور چشمگیری افزایش و توانایی سازش کاهش یافت، اما از آنجا که روندهای سیاسی هم چنان به نفع جنوب بود آنان هم چنان معتقد بودند که معیشت و شیوه زندگیشان در اتحادیه فدرال نسبتاً امن است. این مرحله شکننده به طور ناگهانی در سال ۱۸۶۰ میلادی با یک رویداد به پایان رسید: انتخاب لینکلن که باعث بحران وجودی برای جنوب، جدایی طلبی، عزم اتحادیه برای مقاومت و زوال سریع اوضاع به سوی جنگ شد.
امریکای امروز بخشی از این تاریخ غمانگیز را تکرار میکند. ایالات متحده امروز فراتر از مرحله اول است. در طول چند دهه گذشته، ایالات متحده پیشتر دورهای مشابه مرحله اول را پشت سر گذاشته است. کشور در این دوره به طور فزایندهای بر سر مجموعهای از مسائل تقسیم شده بود، اما مصالحه هم چنان مانند دوره پیش از سال ۱۸۵۰ امکانپذیر بود.
در مقایسه با مرحله اول در مراحل جنگ داخلی، امروز هیچ معضلی مشابه بردهداری وجود ندارد که مردم آمریکا را از یکدیگر جدا کند، اما موضوعاتی مانند حقوق سقط جنین، مهاجرت، اصلاحات پلیس، مقررات مرتبط با کووید -۱۹، حق رای، حقوق همجنسگرایان، کنترل اسلحه، حق فدرال در مقابل ایالتها و آموزش نظریه نژادی انتقادی در مدارس عمدتاً بر اساس احزاب سیاسی، تحصیلات و موقعیت جغرافیایی باعث ایجاد اختلاف نظر شدهاند.
تقسیمات شهری – روستایی این مسائل روی هم رفته نشان دهنده تفاوتهای شدید بر اساس وضعیت اقتصادی و فلسفه سیاسی است. نمونه بارز آن تصمیم اخیر دیوان عالی مبنی بر لغو قانون سقط جنین بود که انتظار میرود طبق آن اکثر ایالتهای قرمز (جمهوری خواه) سقط جنین را ممنوع یا به شدت محدود سازند در حالی که ایالتهای آبی (دموکرات) هم چنان آن موارد را مجاز قلمداد کنند. اگرچه ایالتهای قرمز در مقابل آبی از نظر جغرافیایی به اندازه جنوب و شمال در قرن نوزدهم همسو نیستند، اما نیروهای عمیقی وجود دارند که به طور فزایندهای به تقسیم دامن میزنند.
همانند مرحله نخست در نیمه اول قرن نوزدهم امروزه بسیاری از تقسیمبندیها بر اساس زیست اقتصادی متفاوت است. با آغاز سال ۱۹۸۰ میلادی انقلاب دیجیتال به دو دگرگونی با پیامدهای عمیق منجر شد. اولین مورد، تسریع عملیات شرکتها و سرمایهگذاری در خارج از کشور بود عمدتاً برای استفاده از نیروی کار ارزانتر. این امر انگیزهای برای مذاکره در مورد یک سیستم تجارت جهانی بازتر ایجاد کرد.
تاثیر آن برای کل اقتصاد ایالات متحده در میان مدت مثبت بود: مهار تورم، حفظ نرخهای بهره پایین و دادن حق انتخاب و ارزش بیشتر به مصرفکنندگان. با این وجود، مانند هرگونه از بین بردن موانع بازاری این از بین بردن مانع نیز بخشهای بزرگی از نیروی کار آمریکا را به ویژه در بخشهای پرهزینه و کم مهارت مانند تولید از بین برد.
دومین اثر دیجیتالیسازی، اتوماسیون بود که شرکتها به ویژه آن را بر روی کارهای پرهزینه و کم مهارت هدف قرار دادند همان گروه اجتماعی -اقتصادی که پیشتر به شدت از تجارت جهانی آسیب دیده بودند. نتیجه این وضعیت برای اکثر آمریکاییها خوب، اما برای برخی بسیار بد بود. سپس رکود اقتصادی سال ۲۰۰۸ میلادی کل کشور را به شدت تحت تاثیر قرار داد و مردان سفید پوست از طبقه متوسط و پایین به شدت آسیب دیدند.
بخش تولید ایالات متحده از سال ۲۰۰۰ حدود ۵ میلیون شغل را از دست داده که بیش از دو سوم صاحبان آن مشاغل مرد بودند. اثرات ترکیبی این پدیدهها افزایش بیکاری، کم کاری، شکاف دیجیتالی، نارضایتی، مصرف مواد مخدر، خودکشی، و مقصر دانستن کارگران خارجی (مانند چینیها) و مهاجران (مانند مهاجران آمریکای مرکزی) بود. چندین دولت از هر دو حزب آمریکا نتوانستند مشکل را تشخیص دهند.
در حالی که بسیاری از رای دهندگان طبقه کارگر سفیدپوست در سال ۲۰۰۸ میلادی به باراک اوباما رای دادند به دلیل رکود طولانی مدت، وضعیت اقتصادی آنان در دو دوره ریاست جمهوری او به اندازه کافی بهبود نیافت. این وضعیت راه را برای دونالد ترامپ هموار کرد تا در سال ۲۰۱۶ میلادی ادعاهای افراطی را مطرح کند و توانست بسیاری از جمعیت نادیده گرفته شده توسط حزب دموکرات را جذب کند. با این وجود، کارزار ترامپ باعث افزایش درجه نژادپرستی در کشور شد.
دست کم از سال ۲۰۰۰ میلادی هر انتخابات، شکاف فزایندهای را بین ایالتهای آبی و ایالتهای قرمز نشان داده است. بر خلاف ایالتهای آبی، ایالتهای قرمز از نظر جغرافیایی بیشتر به هم پیوسته هستند. آن چه متفاوت از سال ۱۸۶۰ میلادی است اختلاف دیدگاههای مربوط به این ایالتها بین آمریکاییهای روستایی و شهری است که حومهها را نیز به عنوان میدان جنگ باقی میگذارد.
با این وجود، آمریکاییها توانستند مرحله اول را بدون خشونت زیادی پشت سر بگذارند و قانونگذاران در برخی از موارد با یکدیگر مصالحه کردند. تاریخ خونین جنگ داخلی یادآور هزینههای شورش و جداییطلبی برای اکثر آمریکاییها بود. در شانزده دههای که از جنگ داخلی میگذرد به طور کلی پیوندهای ملی تقویت شده و تشکیل انجمنهای مدنی عاملی برای ایجاد اتحاد بوده است. امروز وفاداری به ایالتها و نه کل ملت قطعاً کمتر از سال ۱۸۶۰ است. ارتش ایالات متحده و سایر نهادهای امنیت ملی کاملاً به دولت فدرال وفادار هستند و تمایل خود را برای اقدام قانونی علیه شورشها نشان دادهاند.
ایالات متحده امروز در مرحله دوم به سر میبرد. در واقع، ایالات متحده احتمالاً در نیم دهه گذشته در این مرحله به سر برده است. همان طور که در دهه پیش از جنگ داخلی امریکا رخ داد این دوره شامل ادامه شکاف سیاسی، اقتصادی و فرهنگی است: تمایل بیشتر به استفاده از خشونت. سرسختی بیشتر در برابر کسانی که نظرات مخالف دارند. تمایل کمتر برای مصالحه در مورد مسائل مورد اختلاف شدید، صحبتهای سستتر در مورد جداییطلبی و رسانههایی که به شعله این آتش دامن میزنند.
با این وجود، هم چنان پایبندی به اتحادیه ادامه دارد، زیرا آنانی که در اردوگاه راست هستند متوجه شدهاند که دولت فدرال در زمان ترامپ، دیوان عالی محافظه کار و دولتهای ایالتی میتواند از منافعشان محافظت کند. حتی با شکست ترامپ، دیوان عالی و دولتهای ایالتی جمهوریخواه تمایل به محافظت از منافع راست را نشان دادهاند. این دوره هم چنین شامل واکنش چشمگیر چپ به سیاستهای ترامپ و احکام اخیر دیوان عالی میشود.
همان طور که در دهه ۱۸۵۰ رخ داد دیدگاههای افراطی رسانهها ملت را دو قطبیتر کرده است. هر طرف (جمهوری خواهان و دموکرات ها) رسانههای رادیویی و تلویزیونی خود را دارند و رهبران رسانههای اجتماعی خود را دنبال میکنند. این رهبران رسانهها با اتخاذ مواضع افراطی فزایندهای که بسیاری از پیروان آنان به مثابه انجیل از آن پیروی میکنند مخاطبانشان را حفظ میکنند. نظریههای توطئه نیز در این میان فراوان مطرح میشود.
فقدان اعتماد به دولت و تمایل به حمایت از جدایی از آن سیگنالهای نگرانکنندهای هستند. اکنون بیشترین حمایت از جدایی طلبی در میان جمهوری خواهان در ایالتهای جنوبی است و حدود ۶۶ درصد گفتهاند که از جدایی ایالت خود از ایالات متحده حمایت میکنند.
برای تاکید بر این احساس، کنوانسیون اخیر جمهوری خواهان تگزاس در ماه ژوئن اعلام کرد که یک همه پرسی ایالتی باید در مورد این که آیا رای دهندگان از استقلال تگزاس حمایت میکنند یا خیر برگزار شود. با این وجود، در همان زمان، حدود ۴۱ درصد از حامیان جو بایدن نیز دست کم تا حدی با این ایده موافق بودند که «زمان تجزیه کشور فرا رسیده است».
انتخاب «دونالد ترامپ» شخصیت تلویزیونی، در سال ۲۰۱۶ میلادی کشور را عمیقاً متفرق کرد. کارزار ترامپ علیه حکومت نخبگان، اقلیتها، مرزهای باز، تجارت طرفدار چین و فساد واشنگتن پژواک جذبکنندهای داشت. وعدههای داده شده از سوی او مبنی بر بازگشایی معادن (هرچند غیرقابل قبول) توسط رایدهندگانی پذیرفته شد که خوشحال بودند نارضایتیهای اقتصادیشان در نهایت برسمیت شناخته شده است. رسانههای دست راستی این دیدگاه را مطرح کردند که مخالفت با رئیس جمهور غیر وطن پرستانه است در حالی که همزمان برخی از دموکراتها انتخابات ۲۰۱۶ میلادی ترامپ را به دلیل دخالت روسیه نامشروع خواندند.
در هسته رایدهندگان ترامپ این باور رو به رشد وجود داشته که ائتلاف نخبگان و اقلیتها که سیاستهای ملی را تعیین میکنند یک تهدید وجودی برای یک عقیده اساسی است که مواضع حقوق اسلحه، ممنوعیت سقط جنین، محدودیتهای مهاجرتی و محدودیتهای رای را در بر میگیرد. به بیان سادهتر، عناصر مهم دولت قرمز خود و ارزشهایشان را در حالت «تدافعی» در برابر نظم سیاسی فدرال – آبی (حزب دموکرات) «متجاوز» میبینند. تاریخ جنگ داخلی امریکا نشان داد که بخشی که در حالت تدافعی قرار میگیرد میتواند به طور فزایندهای ستیزهجو شود.
در این راستا، بازتاب نگران کننده تحولات دهه ۱۸۵۰ تمایل و توانایی استفاده از خشونت برای منافع سیاسی است. اکنون از هر سه آمریکایی یک نفر میگوید خشونت علیه دولت قابل توجیه است. حدود ۳۰ درصد از رای دهندگان ترامپ با این عبارت موافق هستند که «میهن پرستان واقعی ممکن است برای نجات ایالات متحده مجبور به توسل به خشونت شوند». چنین خشونت سیاسی یا تهدید به خشونتی قبلا توسط هر دو طرف مورد استفاده قرار گرفته است. به عنوان مثال در شارلوتزویل، در میدان لافایت در ویسکانسین و علیه ساختمان کنگره. این تمایل زمانی تشدید میشود که نامزدها اعضای حزب خود را که به اندازه کافی رادیکال نیستند مورد تهدید قرار دهند.
آمریکاییها دارای اسلحه هستند و همین موضوع وضعیت را خطرناک میسازد. در سال ۲۰۲۱ میلادی حدود ۴۲ درصد از خانوادههای آمریکایی دست کم یک قبضه اسلحه داشتند. غیر نظامیان آمریکایی نزدیک به ۴۰۰ میلیون سلاح گرم دارند. بیشترین تراکم مالکیت سلاح گرم در جنوب و غرب میانه است. حدود ۵۸ درصد از خانوادههای محافظه کار جمهوریخواه دست کم یک قبضه سلاح دارند در حالی که ۲۹ درصد از دموکراتهای لیبرال صاحب یک اسلحه هستند.
گروههای ستیزه جو در هر دو طرف مانند نگهبانان سوگند و پسران مغرور در جناح راست و آنتیفا در جناح چپ حامیان خود را به خشونت دعوت میکنند. در سال ۲۰۲۰ میلادی پروژه اطلاعاتی حدود ۵۶۶ گروه «افراطی ضد دولتی یا ضد نظم نوین جهانی» را در ایالات متحده شناسایی کرد که ۱۶۹ نفر از آن گروهها شبه نظامی بودند.
یک تحول شوم، ستیزه جویی حول محور «نظریه جایگزینی» است که طرفداران آن نظریه متقاعد شدهاند که ائتلاف نخبگان – اقلیت قصد دارد اندازه نسبی و اهمیت انتخاباتی سفیدپوستان آمریکایی را کاهش دهد.
این نتیجه تغییر جمعیتی و عدم توجه به شرایط اجتماعی – اقتصادی است. ترس ایجاد شده در میان مخالفان دموکراتها این است که نخبگان حزب دموکرات از کنترلهای ضعیف مهاجرت، دسترسی نامنظم به رای گیری و سیاستهای مالی برای حمایت و رشد آمریکای غیر سفیدپوست استفاده کنند تا جایی که نخبگان کنترل دائمی بر امور داشته باشند.
نظریه جایگزینی، سیاه پوستان، اسپانیایی تبارها، آسیایی آمریکاییها، مسلمانان و یهودیان را هدف قرار میدهد. این طرز فکر همراه با ناامیدی تدافعی مستقیما به تیراندازیهای دسته جمعی علیه غیرسفیدپوستان دامن زده است. این تقسیمات ملی در حال شتاب در مرحله دوم با شیوع کووید -۱۹ تشدید شد. ترامپ و طرفداران او از قرنطینه خسته شدند و ترجیح دادند آزادی شخصی را بالاتر از سلامت خانواده و همسایگان خود قرار دهند. سپس دستورات مرتبط با استفاده از ماسک و واکسن در دوره بایدن از سوی پیروان ترامپ به عنوان تصمیمات تمامیت خواهانه محکوم شد.
مرحله سوم امروز در انتظار است. در سال ۱۸۶۰ میلادی مرحله و نقطه اوج زمانی بود که ایالتهای جنوبی احساس کردند که به دلیل یک انتخابات ملی، موقعیت امن آنان در اتحادیه به طور ناگهانی و غیرقابل برگشت معکوس شد. سپس روند تحولات در سال ۱۸۶۱ از کنترل خارج شدند.
در نوامبر ۲۰۲۰ میلادی آمریکا به پرتگاه مرحله سوم نزدیک شد. طرفداران ترامپ احساس کردند که موقعیت امن آنان در چهار سال گذشته معکوس شده است. همان طور که جنوبیها در سال ۱۸۶۰ میلادی احساس کردند که مزیت سیاسی خود را از دست دادهاند. اگر ترامپ قبول میکرد بایدن این فرصت را داشت که برخی از اختلافات ملی را همان طور که در طول کارزار انتخاباتیاش وعده داده بود التیام بخشد. با این وجود، ترامپ با به چالش کشیدن نتایج انتخابات نه تنها در دادگاهها بلکه با تهدید مقامها در ایالتهای نوسانی و در خیابانها ملت را بیشتر تقسیم کرد.
ادعای متحدان سیاسی ترامپ مبنی بر دزدیده شدن انتخابات باعث ایجاد باور قوی در میان بسیاری از رای دهندگان او مبنی بر تقلبی بودن نتایج شد. برخی از حامیان ترامپ هنوز قیام ۶ ژانویه ۲۰۲۱ میلادی را به عنوان آغاز مقاومت مسلحانه در برابر دولت فدرال جشن میگیرند.
روانشناسی آنها به حالت تدافعی تبدیل شده است: مانند شوالیههایی که از قلعه آزادیها و جوامع خود دفاع میکنند. وعده رئیس جمهور سابق برای عفو شورشیان ۶ ژانویه در صورت انتخاب مجدد، سیگنال خطرناکی را ارسال کرد که قیام خشونتآمیز قابل قبول است. در این زمینه، بیانیه کمیته ملی جمهوری خواه مبنی بر این که حمله ۶ ژانویه به ساختمان کنگره صرفا «گفتمان سیاسی مشروع» بود به طور خاص نگران کننده است.
رویداد ۶ ژانویه میتوانست یک لحظه فورت سامتر (نبرد فورت سامتر بمباران و تسلیم فورت سامتر در نزدیکی چارلستون در کارولینای جنوبی بود که منجر به شروع جنگ داخلی آمریکا شد؛ م.) باشد. ایالات متحده از ورطه عقب نشینی کرد، زیرا دادگاهها، مقامهای ایالتی جمهوری خواه و معاون رئیس جمهور به وظایف قانونی خود عمل کردند. پلیس تمام تلاش خود را برای احیای نظم و محافظت از مقامهای منتخب در تاریخ ۶ ژانویه انجام داد و تدابیر ملی دیگری نیز وجود داشت. ارتش ایالات متحده و سایر آژانسهای امنیتی فدرال آرام، متحد و متعهد به قانون اساسی باقی ماندند.
در حالی که برخی از آمریکاییها ممکن است با موضوع جدایی طلبی بازی کنند تعداد کمی واقعا خواهان خشونت گسترده مرتبط با جنگ داخلی هستند. هنوز هیچ احساسی از یک بحران وجودی واحد در سطح دولتی وجود ندارد. تعداد کمی از رهبران ارشد سیاسی مسئول خواستار جدایی شدهاند و بیشتر آنان خشونت را محکوم کردهاند. «میچ مک کانل» رهبر اقلیت جمهوری خواه در نهایت وقایع ۶ ژانویه را به عنوان یک شورش محکوم کرد. چند تن از مقامهای ارشد ترامپ در جلسه استماع کمیته ۶ ژانویه علیه او شهادت میدهند و شخص ترامپ نیز در معرض تهدید احتمالی متهم شدن به نقش خود در قیام ۶ ژانویه است.
با این وجود، چندین عنصر از مراحل اول و دوم پیش از جنگ داخلی تقریبا مشابه امریکای امروزی هستند و این موضوع نشان میدهد که یک رویداد مخرب بزرگ هنوز هم میتواند ایالات متحده را به سمت نسخه محدودی از مرحله سوم سوق دهد.
نکته به طور خاص نگران کننده تلاش ترامپ برای ریاست جمهوری در سال ۲۰۲۴ و ادعای تقلب از سوی او هنوز هم میتواند تأثیری تقریباً مشابه با انتخابات منتهی به پیروزی لینکلن در سال ۱۸۶۰ را داشته باشد. ترامپ چه نامزدی حزباش را رد کند و چه پذیرد در صورتعدم پذیرش پیروزی طرف مقابل در انتخابات میتواند فراخوانی برای شورش صادر کند. بخش بزرگی از پایگاه حامیان او شبیه یک فرقه هستند و حرف او را حتی اگر با واقعیت در تضاد باشد میپذیرند.
با تجزیه و تحلیل سه مرحله ذکر شده از دوران پیش از جنگ داخلی در فاصله سالهای ۱۸۶۱ تا ۱۸۶۵ و تحولات امروز، میتوان شباهتها و تفاوتهای مهمی را بین آمریکای امروز و دیروز یافت.
نخستین شباهت آن که شرایط سیستمی مبتنی بر تفاوتهای اقتصادی و فرهنگی ملت را تقریباً به دو اردوگاه تقسیم کرده است. در حالی که امروز هیچ موضوع به شدت تفرقه انگیزی مانند بردهداری وجود ندارد مسائل متعددی وجود دارند که عموماً به رویکردهای مختلف به ارزشهای اخلاقی، آزادی شخصی و خیر عمومی مربوط میشوند. تقسیمبندیها اغلب در امتداد خطوط طبقاتی، آموزشی، جغرافیایی و نژادی قرار میگیرند. تاریخ جنگ داخلی به ما میآموزد که اگر رهبران با حسن نیت از هر دو طرف به دنبال مصالحه و اصرار برای آشتی باشند میتوان چنین تفاوتهای سیستمی را برای دورههای طولانی در مرحله اول مدیریت کرد.
در طول دهه گذشته این تقسیمبندیها تشدید شدهاند و اکنون شباهت فزایندهای با مرحله دوم جنگ داخلی وجود دارد. انتخاب دونالد ترامپ به محافظهکاران این احساس را داد که دولت فدرال میتواند از منافع آنان محافظت کند یا دست کم مشکلات آنان رسیدگی نماید. با این وجود، در پس این حس اعتماد به ترامپ سایر روندهای نگران کننده سرعت گرفتند. تمایل عمومی برای حمایت از جدایی ایالتی به ویژه در میان جمهوری خواهان در ایالتهای سابق کنفدراسیون در حال افزایش است. تمایل به سازش یا آشتی در کنگره و یا در میان جمعیت گستردهتر در حال کاهش است. تمایل و توانایی استفاده از خشونت نیز در حال افزایش است. گروههای مسلح، اگرچه نسبتاً کوچک هستند، اما فعالتر میشوند.
رسانهها نیز به این افراط گرایان تریبون میدهند. شیوع کووید -۱۹ به دلیل نگرشهای متفاوت درباره استفاده از ماسک، تزریق واکسن و آزادی شخصی آمریکاییها را بیشتر دچار تفرقه و جدایی از یکدیگر کرده است. تاریخ جنگ داخلی همچنین میآموزد که در این مرحله، طرف ضعیفتر، آسیب دیدهتر و آسیب پذیرتر میتواند از نظر سیاسی و روانی به شدت در موضع تدافعی قرار گیرد و اعضای آن ممکن است خود را قهرمانان یک شیوه زندگی در معرض تهدید مرگبار بدانند. امروز شاهد این پدیدهها هستیم.
نگران کنندهترین شباهت در این ارزیابی رد نتایج انتخابات ۲۰۲۰ توسط رئیس جمهور سابق ترامپ است. این وضعیت مشابه انتخاب لینکلن و رد متعاقب آن توسط جنوب بود که منجر به یک نقطه عطف غمانگیز در سال ۱۸۶۰ شد چیزی که مرحله سوم نامیده شد. امروزه میانهروهای هر دو حزب نیز اغلب ساکت هستند. با این وجود، خوشبختانه امروز ایالات متحده به این پرتگاه مرحله سوم نگاه کرده و تاکنون عقب نشینی نموده است. چرا؟
در حالی که امروزه اختلافات عمیقی در مورد مسائل خاص وجود دارد برای اکثر آمریکاییها این اختلافات به سطح تهدید وجودیای که برای جنوب در سال ۱۸۶۱ قلمداد شد، نمیرسند. علیرغم تفاوتهای منطقهای، درجه همسانسازی ملی و انسجام اجتماعی نیز امروزه بسیار بیشتر از ۱۶۰ سال پیش است. در حالی که هنوز اختلافات منطقهای آشکار وجود دارد، اما این اختلافات با تحرک اجتماعی و جغرافیایی و میهن پرستی ملی کاهش یافته است. کسانی که از شورش خشونتآمیز حمایت میکنند عمدتاً در بخشهای کوچک جغرافیایی حضور دارند.
هم چنین، علیرغم اظهارنظرهای پراکنده درباره تمایل به جدایی طلبی هیچ رهبر سیاسی جدیای در آمریکای امروز خواستار جدایی ایالتی نشده است. اکثر سیاستمداران از جنگ داخلی خونین آمریکا درس آموختهاند. نهادهای ملی آمریکا اعم از رسمی و غیررسمی ضعیف شدهاند، اما هم چنان در مقایسه با سال ۱۸۶۰ نسبتاً قوی هستند. بسیاری از اختلافات سیاسی در سطح ایالتی حل و فصل شدهاند. دادگاهها هنوز هم داوری معتبر در مورد اختلافات اساسی بین ایالتها و دولت فدرال را اعمال میکنند و اکثریت قریب به اتفاق کسانی که امروز فرماندهی نیروهای مسلح، نیروهای انتظامی و اطلاعاتی را بر عهده دارند کاملاً پشت این نظم مستقر هستند.
در حالی که بسیاری از رهبران سیاسی جناح راست از مخالفت مستقیم با ترامپ میترسند تعداد بسیار کمی از آنان خشونت سیاسی را تأیید کردهاند یا مستقیماً از جدایی دولت حمایت میکنند. به یاد بیاورید که در سال ۱۸۶۰ اکثر رهبران سیاسی جنوب طرفدار جدایی در مرحله سوم بودند.
در نهایت، اگرچه شبه نظامیان راست افراطی امروزی دارای سلاح هستند برخلاف تعداد زیادی از افسران نظامی باتجربه که از جدایی طلبی حمایت میکنند و میتوانند ارتشهای شورشی را سازماندهی و رهبری کنند به خوبی سازماندهی یا رهبری نمیشوند. با این وجود، آنان میتوانند به فناوریهای خطرناک دسترسی پیدا کنند و قادر خواهند بود تا شورشها را کنترل کنند.
بنابراین، در حالی که بررسی این سه مرحله نشان میدهد که امروزه خشونتهای بخشهای بزرگتر کاملاً امکانپذیر است جدایی دولتها و جنگ داخلی آشکار مشابه سالهای ۱۸۶۱-۱۸۶۵ هم چنان دور از دسترس است. علیرغم وجود چندین شباهت در شرایط فعلی با دوره قبل از جنگ داخلی در حال حاضر عوامل کاهش دهنده و حفاظتی وجود دارد که احتمالاً از شکاف ملی جلوگیری میکنند.
با این وجود، گروههای شبه نظامی نیاز به نظارت دقیق و مستمر دارند. در نتیجه، در حالی که امروز جنگ داخلی بین دو نیمه ایالات متحده بسیار نامحتمل به نظر میرسد خشونت شبه نظامی پراکنده از نظر جغرافیایی و با هماهنگی ضعیف توسط راست افراطی و شبهنظامیان جایگزین را نمیتوان نامحتمل تلقی شود.
اگر رهبران آمریکایی هر دو حزب به وضوح خطرات موجود را در اینجا تشخیص دهند و اگر ملت را بالاتر از سیاست حزبی قرار دهند و رای دهندگان خود را کنترل کنند اگر علیه خشونت صحبت کنند و از فرصت استفاده کنند میتوان از منازعات داخلی بدون سازماندهی و البته تشدید احتمالی آن اجتناب ورزید و تا جایی که ممکن است در مورد مسائل ملی مصالحه نمود.
*نویسنده:
دیوید چارلز گومپرت مقام دولتی و دیپلمات سابق امریکایی است. پیشتر سرپرست اداره اطلاعات ملی امریکا بود. او پژوهشگر ارشد موسسه رند بوده است. او پیشتر استاد در مرکز فناوری و سیاست امنیت ملی دانشگاه دفاع ملی بود. گومپرت از سال ۲۰۰۳ تا ۲۰۰۴ مشاور ارشد امنیت ملی و دفاع در حکومت ائتلاف موقت عراق پس از سقوط رژیم بعث بود. او از سال ۱۹۷۵ تا ۱۹۸۳ میلادی سمتهای متعددی در وزارت امور خارجه ایالات متحده داشت از جمله معاون وزیر خارجه در امور سیاسی – نظامی بوده است. گومپرت هم چنین دستیار ویژه «هنری کیسینجر» وزیر خارجه اسبق امریکا بود. او دستیار ویژه جورج بوش پدر در دوره ریاست جمهوری او نیز بود.