تنها در گورستانها خبری از جنگ نیست و میتوان ادعا کرد صلحی پایدار در آن برقرار است و مرزها تغییر نمیکند. تاریخ بشر روایت جنگها در زمینهای مختلف و میان رقبای متعدد بودهاست. این زمین میتواند اقتصاد، امور نظامی و حتی علم و هنر باشد. تمام ملل حتی آنهایی که به ظاهر متحد و مجاور هم هستند در چنین رقابتهایی با هم به سر میبرند و در پی برتری یافتن هستند.
《ملتها در کمین همدیگرند و همپای همدیگر. نام همه اینها را حسن همجواری میگذارند. خوشا روزگاری که ملتی از جای میجهید و میگفت: میخواهم بر دیگر ملتها سروری یابم. برادران چنین میگویم زیرا سروری حق برترین است و برترین است که سروری میخواهد》
(چنین گفت زرتشت/فردریک نیچه/ص۲۵۳)
حال سوال اصلی جهان امروز این است که آیا چین میتواند جای امریکا را بگیرد؟ خوشبینی زیاد به آینده غرب و عدم باور به آینده و توانایی تمدن شرق در کنترل و پیشبرد جهان و ایجاد نظمی جدید و حفظ آن چیزی است که امروز به واقعیتی ساده و بدیهی تبدیل گشتهاست و به همین دلیل نگرانیها را از افول غرب زیاد کرده است. از طرفی قدرت روزافزون چین و سایر ملل شرقی و افول مداوم امریکا و غرب هم امید را در تمدنهای شرقی برای رهبری جهان زنده کردهاست اما این صرفا به معنی ایجاد نظمی تک قطبی که چین جای امریکا را بگیرد نیست بلکه حالتی هست که دیگر امریکا تنها ابرقدرت جهان نیست که فاصله بقیه با آن به حدی باقی بماند که توان رقابت با آن را نداشتهباشند. و این هم به معنی بازگشت نظم چند قطبی قبل از این دوران نیست. امریکا به خوبی آن را میداند و از گذشته تا کنون در حال مدیریت آن بوده است.
《پایان ناگهانی و غیرمنتظره هژمونی امریکا بدون شک به هرج و مرج جهانی منجر خواهد شد، هرجومرجی که در آن موجی از ویرانیهای واقعا عظیم در آنارشی بینالمللی به وقوع خواهد پیوست. افول گام به گام و بیحساب و کتاب امریکا هم پیامد مشابهی خواهد داشت. اما در یک گستره زمانی طولانیتر. اما انتقال تدریجی و کنترل شده قدرت میتواند به جامعه جهانی مبتنی بر منافع مشترک منتهی شود که چارچوب تعریف شده و مشخصی دارد، جامعهای که در آن برخی از نقشهای ویژه امنیتی دولت ملتهای سنتی روزبهروز بیشتر بر عهده ترتیبات فراملی قرار خواهد گرفت. پایان نهایی هژمونی امریکا به معنای برقراری دوباره نظام چند قطبی در میان قدرتهای شناخته شده نخواهد بود. این امر به یک هژمون غالب دیگر منجر نخواهد شد. هژمونی که با ادعای برتری مشابه در زمینههای سیاسی، نظامی، اقتصادی، تکنولوژیک و اجتماعی و فرهنگی جای امریکا را بگیرد》
(سلطه یا رهبری/زیبگینیو برژینسکی/نسخه الکترونیکی فیدیبو/ص۳۳و۳۴)
اما به راستی چین برای امریکا شدن و شرق برای غرب شدن چه کم دارد؟ آیا آن روز نهایی فراخواهد رسید که چین تبدیل به امریکا برای جهان شود و قدرت به شرق بازگردد؟ چین برای رهبری جهان چه کم دارد؟ اکنون در دهه بیست قرن بیست و یکم چین از لحاظ قدرت نظامی، اقتصادی، علمی توانسته هر آنچه غرب دارد را در قلمرو خود ایجاد و بومی کند اما نتوانسته همانند غرب شود و تمدنی همسطح آن بسازد. هدف اصلی این مطلب یافتن پاسخ همین پرسش است. کار را باید با بررسی مسیری که چین برای تبدیل شدن به ابرقدرت جهانی طی کرده و به اینجا رسیده آغاز کرد.
《جانشینان استالین در کرملین بعد از اینکه مائو در مه ۱۹۵۳ پایان جنگ کره را پذیرفت، با فروش نود و یک پروژه صنعتی عظیم به چین موافقت کردند. مائو حالا با استفاده از این نودویک پروژه و نیز پنجاه پروژه دیگری که استالین قبلا با آن موافقت کردهبود، میتوانست برنامه سراسری خود را برای صنعتی کردن کشور آغاز کند. او در پانزدهم ژوئن آغاز برنانه مذکور را اعلام کرد. این برنامه منحصرا بر روی احداث صنایع تسلیحاتی و نظامی متمرکز بود و هدف اصلی آن تبدیل کردن چین به یک ابرقدرت بود. برنامه مذکور در واقع برنامه ابرقدرت شدن مائو بود. ماهیت کاملا نظامی برنامه مائو پنهان نگهداشته شد. حتی در چین امروز هم تنها عده کمی از این واقعیت آگاه هستند. مائو خواهان سرازیر شدن تمامی منابع کشور به داخل برنامهاش بود. کل فرایند صنعتی شدن باید ظرف ده تا پانزده سال یا حداکثر کمی بیشتر تکمیل میشد. مائو بارها و بارها گفت که سرعت اهمیت حیاتی دارد. آنچه که مائو بر زبان نیاورد هدف واقعیاش بود: تبدیل کردن چین به یک ابرقدرت نظامی طی دوران حیاتش و وادار کردن دنیا به گوش دادن به حرفهایش در زمانی که وی حرف میزند》
(مائو داستان ناشناخته/جانگ چنگ، جان هالیدی/ص۵۹۷)
این مسیر که مائو آغازگر آن بود به کمک شوروی انجام شد. ابعاد این پروژه بسیار وسیع بود و به نحوی شوروی پل انتقال قدرت تمدنی غرب به چین بود.
《بین سالهای ۱۹۵۳ و ۱۹۵۶ مسکو موافقت کرد در ساختمان ۲۰۵ کارخانه و مجتمع به ارزش ۲ میلیارد دلار، که ۷۲۷ میلیون دلار آن با اعتبارهای شوروی در زمانی که خود روسیه با کمبود روبرو بود تامین میشد شرکت یا کمک کند. در اکتبر سال ۱۹۵۴ شورویها با فرستادن یک گروه کوچک کارشناس به آنجا موافقت کردند، در نتیجه تا سال ۱۹۵۷ دست کم ۲۵۰۰ کارشناس چینیها در همه امور از ساختمان گرفته تا انرژی اتمی درس میدادند. در آوریل سال ۱۹۵۵ شوروی قول داد به پکن برای دستیافتن به فنآوری هستهای با هدفهای صلحآمیز کمک خواهدکرد. در همین سالها حدود ده هزار دانشجوی چینی در اتحاد شوروی تحصیل کردند در حالی که ۱۷ هزار نفر دیگر نیز به وسیله آموزگاران شوروی در چین آموزش دیدند. سوای کمک اقتصادی، مسکو حمایت دیپلماتیک و نظامی نیز در اختیار چین قرار داد…مشاوران نظامی شوروی به چینیها کمک کردند از روی سلاحهای ساخت شوروی نمونه بردارند و در سال ۱۹۵۷ مسکو حتی موافقت کرد یک نمونه بمب هستهای در اختیار پکن بگذارد. همه این بذل و بخششها حکایت از چیزی داشت که ویلیام کربی تاریخنویس آن را بزرگترین انتقال فنآوری در تاریخ جهان خواند》
(خروشچف و عصر او/ویلیام تابمن/ص۴۸۸)
چین در این مسیر دشوار وارد راه ابرقدرتی شد و به سرعت توانست به یک قدرت جهانی و خصوصا اقتصادی تبدیل شود. این امپراتوری همواره از صبر استراتژیک عجیبی برخوردار بودهاست. هیچگاه به دنبال جهش سریع در معادلات قدرت و استفاده از فرصتهای کوچک جهت رویارویی خصوصا نظامی با غرب نبود. این استراتژی در دیپلماسی و سایر امور هم در چین به اجرا درآمده و کماکان نیز در حال دنبال شدن است و یک مانع جدی در جلوی چین برای گرفتن جای امریکا ادامه همین سیاست است. به نحوی خشت اول حرکت به سمت ابرقدرتی را اگر مائو در چین نهاد این دنگ شیائوپنگ بود که سرعت و مسیر آن را تعیین کرد که آن صبر راهبردی بود.
《حکومت چین از همان شروع اصلاحات اقتصادی خود و پذیرش بیچونوچرای غرب که به دهه ۱۹۷۰ میلادی برمیگردد با وفاداری به توصیه دنگ شیائوپینگ عمل کردهبود: قدرت خود را پنهان کن و منتظر باش تا زمانت فرابرسد. چین صنعتیسازی را به رشد نظامی بسیار گسترده ترجیح داده بود. همچنین از شرکتهای امریکایی جویای کارگر کمرستمزد دعوت کرد تا فعالیتهای خود را به چین منتقل کنند و نیز دولتهای پیاپی ایالات متحده را در خود پذیرفت تا برای به دست آوردن عضویت سازمان تجارت جهانی در سال ۲۰۰۱ به چین کمک کنند. این عضویت به نوبه خود توانست دسترسی هرچه بیشتر چین به بازارهای ایالات متحده را ممکن کند. اگرچه حزب کمونیست چین، کنترلش را بر خط مشیهای کشور حفظ کرد اما برای صادر کردن ایدئولوژی خود تلاشی انجام نداد؛ دادوستد چین با تمامی کسانی که از راه میرسیدند حاکی از آن بود که چین قضاوت درباره شیوه اداره امور داخلی کشورها را فضیلت نمیداند…صبر راهبردیشان به آنها کمک کرد بتوانند با احتیاط از منابع خود بهرهبرداری کرده و از ماجراجوییهای پرهزینه دوری کنند همچنین بتوانند تلاش نظاممند و مداوم خود را برای طفره رفتن از تمامی قوانین مصوب تجارت بینالملل سر تعظیم فرود آوردن در برابر آنها یا نقض آنها در طول برنامه طلوع صلحآمیز پنهان کنند.》
(سرزمین موعود/باراک اوباما/ص۶۸۳و۶۸۴)
این راهبرد دنگ و حفظ آن توسط جانشینانش در چین هم دلایلی دارد و البته با توجه به واقعیات فعلی جهان چین مایل به فاصله گرفتن از آن شده است اما هنوز سعی دارد همان مسیر را ادامه دهد مگر در مواقعی که فرصت مناسب برای پیشبرد اهدافش را دارد.
《برای دهههای متمادی، رئوس سیاست خارجی چین توصیههای دنگ ژیائوپنگ بود: با خونسردی مشاهده کنید، با همه چیز آرام برخورد کنید، بر سر مواضع خود بایستید، ظرفیتهای خود را پنهان کنید، منتظر زمان مناسب بمانید، کارها را هر جا که ممکن است به پایان برسانید. دنگ که پس از مرگ مائو رهبری چین را برعهده گرفتهبود، اعتقاد داشت که چین آنچنان قدرتمند نیست که بتواند در سطح اول دنیا مطرح باشد. سیاستهای دوستانه و محتاطانه چین هم از تنش با کشورهای همسایه جلوگیری میکرد…هرچند تا سال ۲۰۰۹ مقاومتهایی در چین و به خصوص نظامیان این کشور که امریکا را تهدیدی برای خود در منطقه به عنوان قدرت برتر میدانستند، ایدههای درخشان او را به اضمحلال کشاندند. آنها گمان میکردند امریکا یکی از عوومل بازدارنده رشد و شکوفایی چین و مانع تبدیل چین به قدرتی مستقل و بزرگ است. از نظر آنها باید اقدامی اساسی در جهت محدود کردن ایالات متحده انجام میشد. به خصوص پس از سال ۲۰۰۸ و بحران اقتصادی جهانی و جنگ عراق و افغانستان که قدرت اقتصادی امریکا را ضعیف کرده بود.》
(انتخابهای سخت/هیلاری کلینتون/ص۸۳)
غرب ارزشهایی دارد یا ادعا میکند دارد و آن لیبرال دموکراسی است. دموکراسی امریکایی و تاکید بر آزادیهای فردی و تنوع فرهنگی و سبک زندگی چیزی است که در کنار قدرت نظامی و علمی توانسته غرب و در راس آن امپراتوری امریکا را سرپا نگهدارد و جاذبه غرب برای دنیا شود.
《همانند گذشته، اعمال قدرت استعماری امریکا عمدتا ناشی از تشکیلات برتر، توانایی تجهیز گسترده اقتصادی و توانایی و فناوری برای اهداف نظامی، جذابیت مبهم روش زندگی امریکایی از دیدگاه فرهنگی و پویایی صرف و ذاتی رقابتپذیر در بین نخبگان اجتماعی و فرهنگی امریکایی است》
(پس از سقوط نظام کمونیستی/زیبیگنیو برژینسکی/ص۲۱)
همین نیز باعث شده که امریکا الگوی کشورهای دیگر شود و جاذبهاش یک بخش مهم از قدرتش را تشکیل میدهد که بدیل و رقیبی جدی تا کنون نداشتهاست.
《امریکا یک کشور با نفوذ، یعنی موضوع ستایش، تحول، تقلید و حتی دردناکتر از آن عامل تاثیر آنی و ذاتی بر آداب و شعائر اجتماعی دیگر ملتهاست. امریکا سخنپراکنیهای جهانی، اندیشهها و احساسات جهانی و امور آموزشی جهان را تحت سیطره خود دارد…در جهان امروز امریکا خود یک جامعه جهانی است. آزادی و تنوع فرهنگی در این کشور ارتباط ارگانیک میان امریکا و سایر نقاط جهان را تقویت میکند…اکنون تقلید از امریکا یک واقعیت جهانی است. این مسئله تنها به سرمشقهای فرهنگی ملاکهای اجتماعی یا الگوهای مصرف ارتباط ندارد بلکه در امور سیاسی هم در مسائل جدی و خطیر و در امور جزئی و پیش پا افتاده نیز تجلی یافته است》
(خارج از کنترل/زیبیگنیو برژینسکی/ص۱۱۰و۱۱۱)
این ارزشها به نحوی باعث شده تا اجتماع توان همزمان سنت شکنی، تاکید بر فرد و گردش نخبگان [که دلیل اصلی بیثباتی سیاسی و تضعیف نهادهای قدرتمند اجتماعی و سیاسی است] و حفظ ثبات سیاسی را با هم داشتهباشد. چیزی که کمتر تمدنی در تاریخ بشر از پس آن برمیآید و به نحوی تقریبا نشدنی است. اما اروپا توانست به این فلسفه دست یابد.
《در اواخر قرن شانزدهم و اوایل قرن هفدهم نوعی عامل اجتماعی روانی مهم، ظهور فلسفه فردباوری بود که دکتریناش این بود که هر فردی در هرگونه شرایط اجتماعی میتواند خود را به درجه کمال برساند. این چشمانداز تازه خود را در قلمروهایی چون فراگیری دانش تا انباشت ثروت، تعیین حقایق اخلاقی تا ارزیابی کامیابی سرمایهگذاری، تجلی میداد. دیدگاه فردباوری با ارزشهای به ارث رسیده از فلسفه یونان باستان که به جای فرد عمدتا کل افراد جامعه را در نظر میگرفت، زمین تا آسمان فرق داشت. برای مثال هدف افلاطون از نوشتن کتاب جمهور این بود که جامعه برتر را تعریف کند و بسازد نه فرد برتر را. در طول قرون وسطی، کلیسا با پیروی از این اصل که حقایق و اخلاقیات را میبایست انجمنهای دینی متشکل از جمعی از مردان خردمند تعیین کنند نه آزمایشها، تفکرات یا عقاید آزاداندیشان، نگذاشت فلسفه فردباوری ریشه بدواند》
(گالیله و منکران علم/ماریو لیویو/ص۱۸)
این خصلت را میتوان به زبان افسانه و داستان هم یافت که حد وسطی میان ساختارشکنی و هرج و مرج و حفظ وضع موجود و رکود محض است که به روشی تعلیمی در نظام آموزشی و فرهنگ غربی درآمده است. ایکاریوس که پدرش دایدالوس صنعتگر بود برای فرار از چنگ شاه بال پروازی برای خود و پسرش میسازد ولی به پسرش میگوید زیاد به خورشید نزدیک نشود زیرا بالها که با موم به آنها چسبانده شده خراب شده و سقوط میکند ایکاریوس دست آخر چنان مجذوب پرواز شد که این پند را رها کرد و با نزدیک شدن به خورشید موم آب شد و سقوط کرد. اما بخش دیگر داستان که سازنده تمدن غرب است به آن توجهی نشده و آن دوری از حفظ وضع موجود است.
《دایدالوس به ایکاریوس دستور داد در ارتفاع پایین و نزدیک به دریا هم پرواز نکند زیرا آب هم بال پروازش را از کار میانداخت. جامعه این اسطوره را هرس و ما را تشویق کرد هشدار نزدیکی به دریا را فراموش کنیم و فرهنگی پدید آورد که در آن به یکدیگر خطر ایستادگی کردن، متمایز بودن و سروصدا به پا کردن را گوشزد میکنیم.》
(فریب ایکاریوس؛ تا کجا حاضرید اوج بگیرید/ست گادین/نسخه الکترونیکی طاقچه/ص۱۷و۱۸)
اما در کنار همه این ها باید گفت هیچ ایدئولوژی و جریان سیاسی در امریکای فعلی خصوصا پس از افول و سپس سقوط شوروی وجود ندارد که بتواند بیثباتی جدی ایجاد کند و قدرت رسانه، اطلاعاتی، اقتصادی و نظامی امریکا و تجربیات تاریخی ملتش نیز مانع رشد و یا اقدام جدی علیه امنیت آن شده به همین دلیل سطح آزادی و فعالیت سیاسی در امریکا نتوانسته ضربهای به آن بزند زیرا ابراز تمایل به چنین تفکراتی با واکنش شدید جمعی مواجه خواهدشد و باعث سرزنش فرد خواهد گردید که از جمله آن میتوان به نازیسم، بنیادگرایی دینی و کمونیسم اشاره کرد.
دموکراسی امریکایی به دلایلی که گفته شد نمیتواند منجر به ایجاد بیثباتی و خروج کار از کنترل حکومت شود اما ترسهای تاریخی قدرتهای شرقی ازین مدل و کم بودن قدرت آنها در مهار اجتماعشان باعث شده تا نوعی از همنوایی که منجر به طغیان اجتماعی شود باعث نگرانی آنها از آزادیهای دموکراتیک غربی شود
《اگر برای همنوایی پاداش داده شود، مسئله برای مخالفان و افشاگران که پیشتر به آنها پرداختیم، سختتر میشود و آنها برای مخالفت هزینه زیادی را متقبل میشوند. چون با این کارشان انگشتنما شده و برای کسانی که قصد تلافی دارند به راحتی قابل شناسایی میشوند. اگر مخالفان اولیه با موفقیت از میدان حذف شوند، افزایش مخالفت امری نادر میشود. حکومتهای استبدادی به خوبی از این واقعیت مطلع هستند؛ آنها سعی میکنند مخالفان را در نطفه خفه کنند؛ اما به محض اینکه تعداد افشاگران یا مخالفان به سطح معینی افزایش یابد احتمالا رفتار خود را به کل تغییر میدهند. در واقع یک نفر افشاگر یا یک نفر شکاک میتواند زنجیرهای از وقایع را آغاز کند که به وسیله آن یک اسطوره از هم بپاشد》
(همنوایی/کاس سانستین/ص۶۱)
همنوایی همواره از یک فرد یا جمع سنت شکن شروع میشود و اگر به موقع جلو آن گرفته نشود موجی بزرگ پدید میآورد که میتواند بیثباتی و نابودی را رقم بزند.
《کمونیسم تا مدتهای طولانی توانستهبود در اروپای شرقی ریشه بدواند؛ نه فقط به دلیل زور و تحمیل بلکه مردم به اشتباه معتقد بودند که بیشتر مردم از این رژیم حمایت میکردند. سقوط کمونیسم فقط با افشای دیدگاههای خصوصی امکانپذیر شد که جهل کثرتگرا را به چیزی شبیه به دانش کثرتگرا تبدیل کرد.》
(همنوایی/کاس سانستین/ص۷۱)
اما داستان چین به طور کامل با امریکا متفاوت است. چین توان ایجاد چنین سازوکاری را فعلا ندارد و هرگونه ظاهر دموکراتیک میتواند ثبات سیاسی و تمامیت ارضیاش را تهدید و بقایش به عنوان ابرقدرت را به پایان برساند.
《دلایل مشابهی برای مقاومت حزب[کمونیست چین] در برابر دموکراسی و حقوق فردی وجود دارد. اگر مردم بتواند آزادی حق رای به دست بیاورند یکپارچگی هانها ممکن است مختل گردد یا به احتمال زیاد روستاها و مناطق شهری درگیر کشمکش شوند. ایم به نوبه خود مردم ساکن مناطق حائل را تشویق میکند و موجب تضعیف بیشتر چین خواهدشد…برای پکن یکپارچگی و پیشرفت اقتصادی اولویتهای پیش رو و فراتر از اصول دموکراتیک است…معامله بین رهبران حزب و مردم، برای نسل حاضر این بوده که ما شرایط بهتری برایتان فراهم میکنیم، شما هم از دستورات ما پیروی کنید. تا زمانی که اقتصاد در حال رشد است این معامله بزرگ میتواند اداما یابد. اگر متوقف شود یا به عقب برگردد معامله پایان مییابد. سطح فعلی تظاهرات و خشم علیه فساد و ناکارآمدی گواهی است بر اینکه چه اتفاقی رخ خواهدداد اگر این معامله به هم بخورد》
(زندانیان جغرافیا/تیم مارشال/ص۷۲و۷۳)
اما اکنون در عصری به سر میبریم که هیچ دولت و حکومتی علیه دموکراسی و به طور صریح علیه مردم حرفی نمیزند و از طرفی حکومتهای بسته و توتالیتر همچون نیمه اول قرن بیستم نیز در بین قدرتها وجود ندارند و مدلهای جدید کنترل اجتماعی خلق شده که البته کماکان جاذبه اصلی با مدل کنترل اجتماعی غرب و امریکاست.
《بسیاری از آنهایی که برای برقراری دموکراسی در کشورشان جنجال و هیاهو میکنند درک چندان روشنی از معنا و مفهوم دموکراسی ندارند یا حتی اصلا نمیدانند چه میخواهند. از نو تعریف کردن مفهوم دموکراسی باعث تضعیف اهداف آنان میشود و به تو نیز فضای زیادی برای مانور میدهد. برای شروع، تا میتوانی دایره بحث را گستردهتر و متموعتر کن. میتوانی بگویی دموکراسی یک پدیده غربی است و دموکراسی بومی که تو در کشورت دتری متفاوت است…دولت روسیه دموکراسی بومی را اینگونه تعریف کردهاست: حق مردم برای انتخاب کردن بر اساس سنتها و قوانین خودشان. حزب کمونیست چین نیز به همین شکل واژه دموکراسی را مصادره به مطلوب کردهاست》
(خودآموز دیکتاتورها/رندال وود، کارمینه دولوکا/ص۸۷)
در این مدلهای جدید کنترل اجتماعی دموکراتیک غیر غربی آزادیها و فرصتهای زیادی به ملتها داده شده از جمله در چین و روسیه.
《دیکتاتورهای مدرن برخلاف دیکتاتورهای توتالیتر، تمایل به این دارند که با آمیزهای از نفوذ بر قشر نخبگان حاکم، کنترل قوای مسلح و نظارت کامل بر بازیگران اقتصادی، کنترل سیاسیشان را محقق و اعمال کنند. هر گروهی که قدرت سیاسی حاکم را به رسمیت بشناسد و از مقابله با ائتلاف حاکم و تهدید آن دوری کند باید اجازه فعالیت صلحجویانه در عرصههای اقتصادی و اجتماعی داشتهباشد. پس باید به مردم کشورت اجازه دهی که از آزادی سفر کردن یا آزادی دسترسی به منابع مالی بهرهمند شوند اما حد و میزان برخورداری آنها از این آزادیها بستگی به رابطه آنها با تو یا با دیگر اعضای طبقه حاکم دارد نه با حکومت قانون》
(خودآموز دیکتاتورها/رندال وود، کارمینه دولوکا/ص۱۲۶)
مردم و خصوصا جوانان چینی نیز چیزهای زیادی به دست آوردهاند که به نحوی باعث شده با این وجود وارد یک رابطه و قرارداد نانوشته با حکومت چین شوند تا سهمخواهی سیاسی نداشتهباشند. از طرفی رشد اقتصادی و توسعه انسانی چین به حدی زیاد بوده که توانسته فقدان تبلیغات آزادی فردی را فعلا جبران کند.
《دانشجویان شانگهای در طول زندگیشان، نظام چین آنها و خانوادههایشان را در امتداد مسیری صعودی بالا کشیدهبود، در حالی که از دور چنین به نظر میرسید که دموکراسیهای غربی در حال درجا زدن و سرشار از اختلافات مدنی و بیکفایتی اقتصادی هستند. اندیشیدن به اینکه رویه این دانشجوها در گذر زمان بتواند تغییر کند، وسوسهانگیز بود؛ خواه براثر کند شدن میزان رشد چین و ناکام ماندن انتظارات مادی آنها، خواه به این دلیل که با رسیدن به سطح معینی از امنیت اقتصادی، چیزهایی را مطالبه کنند که تولید ناحالص داخلی نتواند آنها را برآورده کند؛ اما تضمینی برای این امر وجود نداشت. در حقیقت موفقیت اقتصادی چین سرمایهداری قدرتطلب خود را نه تنها در اذهان جوانان شانگهای بلکه در اذهان جوانان همه کشورهای در حال توسعه نیز به لنوان جایگزین قابل قبولی برای لیبرالیسم غربی جا انداختهبود. اینکه آنها در نهایت کدام یک از آن چشماندازها را میپذیرفتند میتوانست به مشخص کردن ژئوپلیتیک قرن بعد کمک کند》
(سرزمین موعود/باراک اوباما/ص۶۹۳و۶۹۴)
با این وجود چین هنوز با این سرعت رشد اقتصادی هم نتوانسته فقر را کامل از میان بردارد و از طرفی بحرانهای سیاسی نیز در انتظارش هست.
《چین نیز به رغم پیشرفتهای اقتصادیاش احتمالا برای دستکم دو نسل دیگر فقیر باقی خواهد ماند و در این میان نیز ممکن است با مشکلات شدید سیاسی مواجه شود》
(سلطه یا رهبری/زیبیگنیو برژینسکی/نسخه الکترونیکی فیدیبو/ص۱۴)
یک بحران بزرگ و اصلی چین مسلمان آن هستند که در منطقهای بیاندازه مهم در مسیر تجارت جهانی قرار دارند. چین همانند دو قدرت غیر غربی دیگر یعنی هند و روسیه با بحران بزرگ مسلمانانش که دچار بیداری سیاسی شدند مواجه هست.
《برای چین، سینکیانگ آنقدر از نظر استراتژیکی مهم است که اجازه نمیدهد جنبشی استقلالطلبانه در آنجا پا بگیرد: نه تنها به این دلیل که با هشت کشور هممرز است یا منطقه حائل با سرزمین مرکزی محسوب میشود، بلکه چون نفت دارد و پایگاه آزمایش سلاحهای هستهای چین نیز است. این سرزمین همچنین محور کلیدی برای استراتژی اقتصادی چین با عنوان یک کمربند یک جاده است》
(زندانیان جغرافیا/تیم مارشال/ص۷۰)
با وجود این توضیحات اما آنچه اهمیت زیادی دارد این است که غرب توانست تمدن بشری را دچار تکامل کند و آنچه که کماکان به عنوان ابزار قدرت در اختیار دارد نیز همین تکامل است. اما این تکامل چیست و چه نام دارد. میتوان گفت نام این تکامل حرکت از صفر به یک است. این مهمترین مانعی است که چین تا کنون نتوانسته از آن عبور کند و کماکان غرب صاحب آن بوده و هست.
《پیشرفت افقی را میتوان جهانی شدن دانست، به این معنا که چیزی را که در یک جا کارساز است در همه جا عرضه کنیم. چین نمونه بارزی از جهانی شدن است. برنامه ۲۰ ساله این کشور تبدیل شدن به ایالات متحده امروزی است. چینیها مدتهاست از هر آنچه در کشورهای صنعتی کارسازند از راهآهن قرن نوزدهم گرفته تا دستگاههای تهویه قرن بیستم و حتی شهرهای آنها بدون مخفیکاری مشغول نسخهبرداری هستند به عنوان مثال بدون راهاندازی شبکه تلفنهای ثابت مستقیم به سراغ ساخت شبکه تلفنهای بیسیم میرود ولی به هر حال هر کاری کرده نسخهبرداری از آن کشورها بودهاست. پیشرفت عمودی یا حرکت از صفر به یک را میتوان فناوری دانست. در دهه اخیر رشد سریع و چشمگیر فناوری اطلاعات دره سیلیکون را به پایتخت فناوری جهان تبدیل کرده است. ولی دلیلی وجود ندارد که فناوری فقط به حوزه رایانه محدود شود》
(از صفر به یک/پیتر تیل و بلیک مسترز/نسخه الکترونیکی طاقچه/ص۱۴)
این جهش تمدنی چیزی است که غرب همواره به آن افتخار کرده و آن را مختص نژاد خود میداند. سیاستمداران و متفکران غربی در گذشته که چندان نگران متهم شدن به نژاد پرستی نبودند این مفهوم را به طور دقیق تبیین کردهاند که شرق شاید بتواند از یک به n حرکت کند و ابتکارات غرب را بومی کند و حتی رشد دهد اما نمیتواند در تمدن و ابداعات بشری از صفر به یک حرکت کند و ادامه حیاتش به شکل کنونی وابسته به حیات غرب و ارتباط با آن است و بدون آن دیگر توانی برای ادامه مسیر ندارد.
《پایه و اساس زندگی کنونی ژاپنی دستاوردهای عظیم علمی و فنی اروپا و امریکا، یعنی همان آریاییهاست. کشورهای مختلف شرق فقط با برگزیدن دستاوردها به عنوان پایه و اساس پیشرفت خود میتوانند در دنیای روبهرشد کنونی جایی پیدا کنند. دستاوردهای علمی و فنی اروپا و امریکا پایه و اساس را ایجاد میکند. این دستاوردها ابزار و تسلیحات لازم برای این نزاع برای تامین معاش روزانه بر اساس آن در شرق صورت میگیرد. این دستاوردها ابزار و تسلیحات لازم برای این نزاع را فراهم میآورد و فقط شکل بیرونی این ابزار به تدریج با شیوههای زندگی ژاپنی تناسب یافته است. اگر از امروز به بعد تاثیر آریاییها در ژاپن متوقف شود و اگر تصور کنیم اروپا و امریکا سقوط کنند آنگاه ممکن است پیشرفت کنونی علم و فنون در ژاپن برای مدتی کوتاه باقی بماند اما در مدت چند دهه منبع الهام خشک میشود و خصوصیت بومی ژاپنی پیروز میشود و آنگاه است که تمدن کنونی ژاپن از بین میرود و به خوابی بازمیگردد که هفتاد سال قبل در اثر فرهنگ آریایی از آن برخاسته بود》
(نبرد من/آدولف هیتلر/نسخه الکترونیکی طاقچه/ص۷۳۵)
این استدلال هیتلر توسط متفکران بزرگ سیاسی معاصر هم بارها گفته شده و همین را دلیلی بر آن که چین توان رقابت با غرب را ندارد آوردهاند.
《عملگرایی چینیها در پذیرش این واقعیت که در زمان حاضر آنها بیش از هر چیز محتاج سرمایه و فناوری خارجی هستند این ائتلاف به جایی نرسید. اگر روابط چین با ایالات متحده خصمانه بود نه سرمایه خارجی برای چین وجود داشت و نه فناوری》
(سلطه یا رهبری/زیبگینیو برژینسکی/نسخه الکترونیکی فیدیبو/ص۳۱)
هرچند این را هم باید گفت که این خلاقیت و حرکت از صفر به یک در دام مجازی افتاده و اکنون عموم خلاقیت و ابتکارات به این بخش منحصر گردیده که باعث بحرانی جدی برای غرب شده است و البته به فرصتی بزرگ برای چین.
《ایلان ماسک: گمان میکنم تعداد زیادی از افراد باهوش وجود دارند که دنبال مسائل اینترنتی مالی و قوانین آن هستند، به همین خاطر است که عرصه فناوری خالی شده و نوآوری به اندازهای که لازم است، وجود ندارد》
(ایلان ماسک؛ تسلا، اسپیس ایکس و فتح آیندهای رویایی/اشلی ونس/ص۲۸)
《پیتر تیل دلیل آورد که اختراعات تخیلی که در انتظار آینده بودند تا به حقیقت تبدیل شوند، اکنون به شمشیری دولبه تبدیل شدهاند؛ چراکه مردم دیگر به توانایی تغییر دنیا توسط فناوریهای جدید خوشبین نیستند.》
(ایلام ماسک؛ تسلا، اسپیس ایکس و فتح آیندهای رویایی/ص۳۲و۳۳)
به این ترتیب باید گفت چین هیچ چیزی برای گرفتن جایگاه غرب کم ندارد مگر راه حلی برای ایجاد احساس آزادی بیشتر شهروندانش نسبت به غرب بدون نابودی ثبات سیاسی، فلسفهای برای رهبری جهان و نه صرفا سلطه و حرکت تمدنی از صفر به یک. در تاریخ همواره نظم جهانی جابجا شده چه با جنگ و چه با بحران و نابودی یک امپراتوری؛ آنچه اهمیت زیادی در حال حاضر دارد ادامه رهبری تمدن است و نجات آن از افول و حفظ آن در برابر بحرانها و نه صرفا تغییر سلطه! و با وجود آنکه جاذبه لیبرال دموکراسی رو به افول است اما بحرانهای جدید از جمله نگرانی از هوش مصنوعی و بحرانهای اقلیمی، تبعیض نژادی و از میان رفتن صلح جهانی نتوانستند نقشه راه تمدن جدید شوند و چین هم نتوانسته خود را به عنوان نجات دهنده و الگویی برای مقابله با این بحرانها جهت رهبری جهان معرفی کند و همین نگرانیها را بر ایجاد هرج و مرج جهانی و ورود از رهبری به سلطه در جهان پس از امریکا و غرب بیشتر کردهاست. البته این را هم باید گفت جزو نگرانیهای جدی غرب بیثباتی اقتصاد جهانی و وقوع رکودی دیگر هم سطح رکود بزرگ ۱۹۲۹ هست که چیزی بسیار محدودتر از آن در سال ۲۰۰۸ اتفاق افتاد. هر چند وقوع کرونا و محدودیتهای آن به نوعی مانع از آن شد تا اقتصاد جهان به آن بحران نزدیک شود اما کماکان رکود خطری بزرگ برای ثبات جهانی هست و سیاستمداران چین و اقتصاددانانش نتوانستند خود را به عنوان رهبری جهت مقابله با آن معرفی کنند.
از طرفی دیگر باید باز هم با تاکید بسیار این را گفت که چین کماکان نتوانسته از صفر به یک حرکت کند و این از تمام موارد قبل بحران بزرگتری است و باعث شده حرفها و پیشبینیهای هیتلری درباره جهان پس از رهبری غرب و نژاد آنها مورد توجه قرار گیرد. اما در نهایت باید گفت صلحها و نظمها ابدی نیستند و این نگرانیها مانع تغییرات نخواهند شد حتی اگر بدیلی برای امریکا و غرب وجود نداشتهباشد.
《صلح را همچون افزاری برای آغاز کردن دوباره جنگها دوست بدارید و بهترین صلح آن است که دیری نپاید و من شما را نه به صلح بلکه به پیروزی رهنمون میشوم. پس باید کارتان مبارزه و صلحتان پیروزی باشد. اگر تیر در کمان نباشد، اطمینانی به آسایش نیست و آسودگی بیسلاح مایه هرزگی و ستیز است. پس باید که صلحتان پیروزی باشد. میگویید که غایت نیک، جنگ را پاک و مقدس میکند اما من میگویم جنگ نیک است که به غایات قدسیت میبخشد و میبینید که جنگها و قهرمانیها چنانکه سترگیها را زادهاند مایه مردم دوستی نشدهاند. تاکنون شوربختان را نه مهربانیتان بلکه دلیریتان نجات داده است》
(چنین گفت زرتشت/فردریک نیچه/ص۷۵و۷۶)