بعد از حمله روسیه به اوکراین پرسش اصلی محافل سیاسی، افکار عمومی و رسانهها آن بود که این حمله بنا به چه دلیلی انجام شد؟ آیا روسیه بهانهای جهت توسعهطلبی و افزایش قلمرو خود یافتهبود یا اینکه در راستای دفاع بازدارنده اقدام به این کار کردهاست؟ دفاع از روستبارهای اوکراین، مقابله با نئونازیها و یا حفظ ارتباط با آبهای گرم هر میزان هم که درست باشد آنچه بیش از همه روسیه را وادار به اقدام نظامی کرد ترسهای تاریخی مسکو بود که توسعه ناتو و اتحادیه اروپا به سمت مرزهای روسیه آنها را بیدار کرد و برای یافتن پاسخ سوال باید به دنبال بررسی این ترس تاریخی رفت.
《ممکن است فکر کنید هیچ احدی قصد حمله به روسیه را ندارد، اما روسها به واسطه دلایلی متقن اینگونه به قضیه نمینگرند. در پانصد سال گذشته چندین بار از سمت غرب به آنها حمله شده است. لهستانیها در سال ۱۶۰۵ از دشت شمال غربی اروپا گذشتند. پس از آن سوئدیها در سال ۱۷۰۸ و تحت فرماندهی چارلز دوازدهم به آنها حمله کردند، همینطور فرانسه در زمان ناپلئون در سال ۱۸۱۲ و آلمانها نیز دوبار در دو جنگ جهانی در سالهای ۱۹۱۴ و ۱۹۴۱ دست به حمله زدند. از نقطه نظر دیگر، اگر حمله ناپلئون در سال ۱۸۱۲ را مبدا در نظر بگیریم این دوران شامل جنگهای شبه جزیره کریمه بین سالهای ۱۸۵۳ تا ۱۸۵۶ و دو جنگ جهانی تا سال ۱۹۴۵ میشود بنابراین روسها به طور متوسط هر ۳۳ سال یکبار در صفحه شمالی اروپا درگیر جنگ بودهاند…روسیه مانند تمام قدرتهای بزرگ به صد سال آینده مینگرد با این درک که در آن زمان هر چیزی میتواند رخ دهد. یک قرن پیش، چه کسی میتوانست حدس بزند که نیروهای مسلح آمریکا در چند صد مایلی مسکو در لهستان و کشورهای بالتیک مستقر خواهندشد؟ تا سال ۲۰۰۴ فقط پانزده سال پس از سال ۱۹۸۹ هر دولتی که متحد پیشین روسیه در پیمان ورشو محسوب میشد، عضو ناتو یا اتحادیه اروپا بود》
(زندانیان جغرافیا/تیم مارشال/ص۲۷و۲۸)
روسیه تا اوایل دهه ۲۰۰۰ چندان وحشتی از توسعه طلبی ناتو و اتحادیه اروپا نداشت و با وجود برخوردهای گهگاه این رویارویی به سرحدی که اکنون شاهد آن هستیم نرسیده بود.[شاید چون هنوز ۳۳ سال از زمان نابودی شوروی نگذشتهبود] و این دوران مصادف بود با همکاری همهجانبه روسیه با غرب.
《تا ۲۰۱۲ رهبران روسیه با اتفاق نظر درباره یکپارچگی اروپا سخن میگفتند. یلتسین حداقل اروپا را کاملا به عنوان الگو میپذیرفت. پوتین نزدیک شدن اتحادیه اروپا به مرز روسیه را همچون فرصتی برای همکاری تعریف میکرد. او گسترش ناتو به سمت شرق را در سال ۱۹۹۹ نوعی تهدید مطرح نمیکرد در عوض میکوشید ایالات متحده یا ناتو را به خدمت بگیرد تا با روسیه درباره مسائل امنیتی مشترک همکاری کنند. بعد از حملات یازده سپتامبر ۲۰۰۱ پوتین تمایلش را برای همکاری با ناتو در مناطق هم مرز با روسیه اعلام کرد. او گسترش اتحادیه اروپا در سال ۲۰۰۴ را تهدید نمیدید. حتی آن سال با لحنی موافق درباره عضویت آتی اوکراین در اتحادیه اروپا سخن گفت. در ۲۰۰۸ پوتین در نشست سران ناتو در بخارست شرکت کرد. در ۲۰۰۹ مدودف اجازه داد هواپیمای امریکایی از آسمان روسیه عبور کند تا تجهیزات را برای نیروها در افغانستان تامین کند.》
(در مسیر ناآزادی/تیموتی اسنایدر/ص۹۳و۹۴)
از پایان این دهه به بعد روسیه احساس خطر شدیدی از ناحیه غرب کرد. با وقوع بهار عربی که همراه بود با سقوط قذافی و جنگ داخلی سوریه و حمایت غرب از اپوزسیون آنها و کمی قبل از آن، دخالت امریکا در امور داخلی روسیه به وسیله انتخابات و توسعه طلبی اتحادیه اروپا و ناتو در اروپای شرقی و رسیدن به اوکراین در کنار هم منجر به آن شد که پوتین به این باور برسد که معادلات قدرت جهانی علیه روسیه در حال رقم خوردن است و رویه غرب تغییر کرده و به همین دلیل رفتارش در قبال غرب را باید تغییر دهد.
《در ماه دسامبر ۲۰۱۰ انتخابات پارلمان روسیه با گزارشهایی از تقلب خدشهدار شد. احزاب سیاسی مستقل از ثبتنام منع شدهبودند، تلاشهایی برای تغییر صندوقهای رای مشاهده شد…در کنفرانس بینالمللی در لیتوانی نگرانی خود را از این گزارشات نشان دادم و گفتم مردم روسیه هم مثل همه کشورها حق دارند صدایشان شنیده و رایهایشان شمرده شود…پوتین مستقیما خطاب به من گفت که این خانم بازیگرانی را در کشور ما به خدمت گرفته و به آنها جهت میدهد…در ماه می سال ۲۰۱۲ پوتین رسما دوباره به ریاست جمهوری روسیه رسید و بلافاصله دعوت باراک اوباما را برای حضور در اجلاس سران جی ۸ را رد کرد…پوتین به شدت برای همکاری با ایالات متحده بیمیل بود》
(انتخابهای سخت/هیلاری کلینتون/ص۲۰۶)
این رویارویی روسیه با ناتو در حیاط خلوتش یعنی اروپای شرقی را بسیاری از تحلیلگران اندکی پس از سقوط شوروی پیشبینی کردهبودند. روسیه پس از شوروی وظیفه خود را حفاظت از روستباران خارج از روسیه تعریف کرد که به نوعی اهرم مقابله با توسعهطلبی سایر قدرتها به سمت خودش است. حضور میلیونها روس خارج از مرزهای روسیه پس از شوروی آن هم در نقاط مهم صنعتی خصوصا اوکراین باعث شد از همان زمان سقوط شوروی رویارویی روسیه و غرب قابل پیشبینی باشد.
《چنانچه مشکلات اقتصادی و اجتماعی جمهوری تازه استقلال یافته اوکراین شدت یابد، احتمال دارد اقلیت ۱۰ میلیونی روسی ساکن اوکراین که عمدتا در مناطق حساس صنعتی مانند خارکوف و دونتسک تمرکز یافتهاند صدمه ببینند. در نتیجه کرملین ناچار خواهدشد بر اوکراین فشار آورد تا ابتدا برای این اقلیت موقعیتی خاص در اوکراین تعیین کند و سپس شاید حتی ثبات اوکراین را برهم زند. تحت این شرایط امکان بروز یک برخورد جدی بسیار قوی است.》
(خارج از کنترل/زیبیگنیو برژینسکی/ص۱۷۵)
تمایل اروپای شرقی به اتحادیه اروپا و خصوصا ناتو از یک سو و حضور میلیونها روستبار در این کشورها از سوی دیگر باعث شده که این مناطق همواره آماده درگیری با روسیه باشند و باید توجه داشت اوکراین تنها منطقه اروپای شرقی نیست که امکان درگیری روسیه با غرب وجود دارد!
《به این فهرست باید کشورهای گرجستان، اوکراین و مولداوی را اضافه کرد که همه آنها مایلند به هر دو سازمان ناتو و اتحادیه اروپا ملحق شوند. اما به دلیل نزدیکی جغرافیایی به روسیه و استقرار نیروهای روس با شبهنظامیان طرفدار روسیه در خاک آنها، از این اتحادیهها دور ماندهاند. عضویت هر یک از این سه کشور در ناتو میتواند جرقه جنگ را بزند…تا زمانی که یک دولت طرفدار روسیه در کیف بر سر کار بود، روسها میتوانستند مطمئن باشند که منطقه حائل آنها دستنخورده باقی خواهدماند و از دشت اروپای شمالی محافظت خواهدشد. حتی یک اوکراین به طرز هوشمندانه بیطرف که تعهد دهد به اتحادیه اروپا یا ناتو نخواهد پیوست و دسترسی روسیه به بندر آب گرم سواستوپول در شبه جزیره کریمه را حفظ کند قابل قبول خواهد بود. اینکه اوکراین در خصوص انرژی وابسته به روسیه است نیز باعث شده که موضع فزاینده بیطرفانهاش قابل قبول باشد》
(زندانیان جغرافیا/تیم مارشال/ص۳۶)
این میزان تمایل در اروپای شرقی برای ملحق شدن به اتحادیه اروپا به خاطر چیست؟ چرا اروپا تا این حد جاذبه دارد و کشورهای اروپای شرقی برای ملحق شدن به آن حاضرند هر کاری بکنند و با هر بحرانی از جمله درگیری با روسیه مواجه شوند؟
《اقتصاد اتحادیه اروپا بزرگتر از ایالات متحده و چین و حدودا هشت برابر اقتصاد روسیه بود. اتحادیه اروپا با روندهای دموکراتیک، دولتهای رفاه و حفاظت از محیط زیست مدلی جایگزین برای نابرابری امریکا، روسیه و چین بود. کمترین فساد را در میان کشورهای عضوش داشت. با نبود نیروهای مسلح متحد و با حضور نهادهای متقاعدکننده سیاست خارجی اتحادیه اروپا برلی دیپلماسی و کارکرد داخلیاش به قانون و اقتصاد وابسته بود. سیاست خارجی مسلماش رهبران و جوامع را مجاب میکرد تا کسانی که میخواهند به بازارهای اروپایی دسترسی داشتهباشند حکومت قانون و دموکراسی را بپذیرند. شهروندان دولتهای غیرعضوی که خواهان بازارها و قیمتهای اروپایی بودند باید به حکومتهایشان فشار میآوردند تا با اتحادیه اروپا مذاکره کنند و رهبرانی که نمیتوانستند این کار را انجام بدهند رای نمیآوردند》
(در مسیر ناآزادی/تیموتی اسنایدر/ص۹۰و۹۱)
اوکراین نیز همچون بسیاری از کشورهای دیگر در اروپای شرقی در پی رسیدن به اتحادیه اروپا بود. زیرا جاذبه این اتحادیه دقیقا همان بحرانها و مشکلاتی را برطرف میکرد که اوکراین با آن مواجه بود.
《مسئله اوکراین ضعف حاکمیت قانون، نابرابری ثروت و فساد گسترده بود. برای اوکراینیهای معترض واضح بود که حاکمیت قانون تنها راهی است که میتواند منابعی را که الیگارشها انباشته کردهاند به طور عادلانه در جامعه توزیع کند و امکان رشد و موفقیت در اقتصاد را برای دیگران به وجود بیاورد. در زمان اعتراضات میدان، هدف اصلی پیشرفت اجتماعی در شرایط عادلانه و قابل پیشبینی بود. اولین معترضان در نوامبر ۲۰۱۳ درگیر بهبود بخشیدن حاکمیت قانون از طریق اروپایی کردن اوکراین بودند.》
(در مسیر ناآزادی/تیموتی اسنایدر/ص۱۶۵)
روش روسیه در مقابله با جاذبه و ارزشهای اتحادیه اروپا نیز مقابله فرهنگی هست زیرا در سایر عرصهها توان مقابله با جاذبه اروپا را ندارد. شگردی که به وسیله مدیای روسی تبلیغ میشود. دفاع از خانواده و ارزشهای روسی و ایجاد جوی از وحشت مبنی بر نقشههای غرب برای تجزیه و نابودی روسیه جزو مهمترین موارد است.
《انکار آشکار آینده اروپا از طرف روسیه، چیز جدیدی بود. روسیه اولین قدرت پساامپراتوری اروپایی بود که اتحادیه اروپا را به مثابه فرودی امن برای خودش نمیدید و همچنین اولین قدرتی بود که بر یکپارچگی تاخت تا امکان استقلال، شکوفایی و دموکراسی برای دیگر کشورها را انکار کند. با آغاز حمله روسیه نقاط ضعف اروپا آشکار شد، پوپولیستهایش رشد کردند و آیندهاش تیره و تاریک شد…روسیه در زمان حکومت پوتین قادر نبود دولتی باثبات با اصل جانشینی و حکومت قانون ایجاد کند. از آنجایی که شکست باید خود را به مثابه موفقیت ارائه میداد. روسیه باید خودش را به عنوان الگویی برای اروپا مطرح میکرد نه برعکس و این نیازمند آن بود که موفقیت را نه به عنوان رفاه و آزادی بلکه با اصطلاحات جنسی و فرهنگی تعریف کنند و آنکه اتحادیه اروپا و ایالات متحده در حکم تهدید تعریف شوند، نه به خاطر کارهایشان بلکه به دلیل ارزشهایی که ظاهرا نماینده آنها بودند. پوتین به محض آنکه در سال ۲۰۱۲ به ریاست جمهوری بازگشت این مانور را با سرعت و مهارت تمام به اجرا درآورد》
(در مسیر ناآزادی/تیموتی اسنایدر/ص۹۳)
اما شاید از خود بپرسید چرا روسیه همچون اروپای شرقی نمیخواهد جزو اروپا شود و به سمت یک کشور عادی، مرفه و دموکراتیک حرکت نمیکند؟ چرا مدام درصدد رویارویی با اروپا هست و جنگی را علیه ارزشهای آن شروع کردهاست؟ داستان برمیگردد به اینکه با این کار روسیه قدرتش تحلیل رفته، دیگر یک امپراتور به حساب نمیآید و از معادلات قدرت جهانی حذف خواهد شد و در این صورت ممکن است به زمین بازی دیگر قدرتها تبدیل شود.
《از نظر ژئوپلیتیکی، روسیه در درازمدت واکنشی قطعی نسبت به این پیشرویها از خود نشان خواهدداد. این واکنش تعیین خواهدکرد که آیا روسیه به یک کشور پس از دوران امپراتوریستی تبدیل خواهدشد یا اینکه به تدریج تلاش خواهدکرد در همان حالت امپراتوریستی باقی بماند. انتخابی دشوار است زیرا هر یک از دو انتخاب به تنهایی عواقب دردناکی به دنبالخواهدداشت. با توجه به سرنوشت میلیونها انسان روسی خارج از مرزهای اصلی روسیه، شاید تحدید خودخواهیها و جاهطلبیهای امپراتوریستی به تقلید از تجربه ترکیه پس از سقوط امپراتوری عثمانی مستلزم سیاست بیتفاوتی محض باشد اما بسیار بعید است که ملیگرایی روسیه بتواند چنین سیاستی را تحمل نماید، خاصه که مدت زمانی است ملیگرایی روسی خود از شعله فروزان بیداری پس از سقوط کمونیسم بهره میجوید. مضافا اینکه نمیتوان از نظر دور داشت که ممکن است دموکراسی برخلاف بلندپروازیهای امپراتوری، روسیه را به قطعات کوچکتری تجزیه کند. خاصه با توجه به شرایط بسیار گوناگون اقتصادی و اجتماعی روسیه مبتنی بر دموکراسی باید پذیرای عدم تمرکز بیشتری باشد. تحت این شرایط فشار برای خودمختاری افزایش خواهد یافت》
(خارج از کنترل/زیبیگنیو برژینسکی/ص۱۷۶و۱۷۷)
روسیه میدانست در صورت تسلیم شدن و خروج از حالت امپراتوری در دوران پس از شوروی دیگر توان حتی حفظ روسیه فعلی را نخواهد داشت و امکان آنکه به زمین بازی و رویارویی سایر قدرتها تبدیل شود هم وجود دارد خصوصا با توجه به جاذبه زیاد و رشد اقتصادی اتحادیه اروپا در غرب و کره و ژاپن و چین در شرق روسیه؛ و به خوبی روسیه از این آگاه بود که بدون پشتوانه ایدئولوژیک توان رویارویی با اروپا را نخواهد داشت و افول ایدئولوژیک و یا فقدان آن میتواند آنها را از معادلات قدرت خارج کند.
《تاریخ به ما آموختهاست که نفوذ و تسلط یک ابرقدرت نمیتواند همیشگی باشد، مگر اینکه پیامی جهانی بر پایه عدالتخواهی و خیراندیش داشتهباشد. و این تجربه روم و فرانسه و بریتانیای کبیر است. این پیام باید از اصالت اخلاقی و معنوی برخوردار و در سلوک و رفتار سرمشقی برای سایرین باشد. در غیر این صورت، عدالتخواهی و نیکوکاری کوتهبینانه و به اصطلاح ملی به پوچی و نخوت ملی، عاری از هر جاذبه جهانی خواهدانجامید و سرانجام هم طرد خواهدشد، کمااینکه در مورد امپراتوری روسیه چنین شد》
(خارج از کنترل کنترل/زیبیگنیو برژینسکی/ص۱۰۵)
از طرفی باید در آخر گفت امریکا نیز روسیه پس از شوروی را قدرتی جهانی و در ابعاد چین نمیداند و همین طور بعید است که فعلا بخواهد روسیه فعلی به واحدهای سیاسی کوچکتر تقلیل یابد و بزرگترین انبار تسلیحات اتمی و ذخایر نفت و گاز جهان میان چند کشور تازه تاسیس به این زودیها تقسیم و یا در واحد سیاسی ضعیفتر و کوچکتری تجمیع یابد. اما این به منزله تمایل امریکا و غرب برای توسعهطلبی روسیه هم نیست هرچند روسیه انگیزه و توانی برای توسعهطلبی در ابعاد زمان شوروی ندارد ولی در نظم جدید انگار باید قدرتی کمتر از قبل و محدودیتی بیشتر داشتهباشد چنانچه که بعد از جنگ اوکراین و خروج ثروتمندان و اولیگارشهای روس از اروپا و مصادره اموالشان قدرت اقتصادی روسیه در اروپا بسیار کاهش یافته و به خاطر این جنگ نیز تصویر بسیار مخربی از این کشور در مدیای جهانی شکل گرفتهاست. خروج امریکا از افغانستان، ورود روسیه به اوکراین و تغییر رفتار هند و چین در قبال کشمیر و تایوان و تغییر مسیر تجارت جهانی گویای تغییر نظم جهانی هست و نباید آنها را صرفا همچون جنگهای توسعهطلبانه و محدود دانست چرا که معادلات قدرت بینالمللی در حال تغییر است.
یادداشت از شایان اویسی