«استفان والت»، ستوننویس نشریه فارنپالیسی و استاد مشهور روابط بینالملل در دانشگاه هاروارد در یادداشتی جنگ اوکراین را پایان نظام تکقطبی بهرهبری آمریکا توصیف کرده و نوشته است که این وضعیت دنیا را به وضعیتی برمیگرداند که نظام فکری «رئالیسم» بهترین توضیح را درباره آن ارائه میدهد.
مقاله استفان والت با آنکه در لایههای زیرین معنایی خود با نظم جهانی بهرهبری آمریکا سمپاتی و همحسی دارد اما، از آن جهت که تحلیل یکی از کارشناسان مشهور این حوزه از تحولات اوکراین است شایسته توجه است و انتشار آن بهمعنی تأیید همه محتوای آن نیست.
دیر یا زود، جنگ اوکراین متوقف میشود، هیچکس نمیداند چگونه، کی و با کدام راهحل پایانی، شاید نیروهای روسیه دچار فروپاشی شوند و کاملاً عقبنشینی کنند (غیرمحتمل)، شاید ولادیمیر پوتین از قدرت برکنار شود و جانشین وی توافقی سخاوتمندانه را بهامید برگرداندن زمان به گذشته امضا کند (باز هم غیرمحتمل)، شاید هم نیروهای اوکراینی اراده جنگیدن را از دست بدهند (بسیار غیرمحتمل) و شاید هم جنگ به بنبستی بلاتکلیف برسد تا رهبران جنگی خسته شوند و بر سر یک توافق صلح گفتگو کنند (پیشبینی من)، حتی در این سناریو هم دشوار بتوان فهمید که شروط صلح کدامند و این صلح چهاندازه دوام میآورد.
هر نتیجهای که به دست آید، این جنگ بهباور بسیاری از ناظران، تأثیری عمیق بر شرایط گستردهتر سیاست جهانی دارد. آنها جنگ اوکراین را بهعنوان یک لحظه تعیینکننده میبینند؛ یک انشعاب بزرگ در مسیر آینده جهان. اگر روسیه شکست بزرگی بخورد، «نظم لیبرال جهانی» نفسی تازه میکند و نیروهای خودکامه پس رانده میشوند. اگر پوتین به نوعی پیروزی دست یابد، با روی سیاه سکه و تقویت تمامیتخواهی روبهرو خواهیم بود. هنجارهای کنونی ضد کشورگشایی از طریق زور از بین میروند و دیگر حاکمان خودکامه هم احتمالاً ترغیب میشوند کارزارهای مشابهی را در هرکجا که شرایط ژئوپولیتیک مناسب حالشان باشد، بهراه اندازند.
اما من نگاه دیگری دارم. جنگ اوکراین یک رخداد چشمگیر است اما نه به این دلیل که نتیجه آن تأثیر دراماتیک مستقلی بر موازنه قدرت جهانی یا فضای هنجارهای آن خواهد داشت بلکه مهم است به این دلیل که نشانگر پایان دوران کوتاه «تکقطبی» (1993 تا 2020) است که طی آن ایالات متحده آمریکا تنها ابرقدرت واقعی جهان بود. این جنگ مهم است به این دلیل که پیشقراول بازگشت به الگوهایی از سیاست جهانی است که در دوران کوتاه برتری آمریکا، به محاق رفته بود، البته چشمانداز پایان این دوران، خیلی جلوتر از یورش روسیه به اوکراین آشکار شده بود.
من چندان طرفدار این نگرش نیستم که جنگ اوکراین را یک لحظه تحولآفرین تصویر میکند چرا که در این چنددهه، بارها چنین تعابیری را شنیدهایم. زمانی که دیوار برلین فروریخت، گفته شد که «همه چیز دگرگون شده است»، اتحاد شوروی از هم پاشید و پیمان ورشو منحل شد، نظم جهانی نوینی پدیدار شد و اینگونه تصور میشد که دموکراسی سرمایهداری لیبرال (و ترجیحاً نسخه آمریکایی آن)، اکنون تنها سکه رایج بازار به حساب میآید.
اما بعد در یازدهم سپتامبر 2001، دوباره «همه چیز دگرگون شد» و ما ناگهان با جنگ جهانی علیه ترور روبهرو شدیم که برخی از تحلیلگران افراطی تلاش کردند آن را بهعنوان «جنگ جهانی چهارم» قالب کنند. اما در سال 2008 که بازارهای مالی فرو ریخت و فاش شد که اربابان والاستریتی جهان، سادهلوح، خطاپذیر و فاسدند، دوباره شنیدیم که «همه چیز تحول یافت» و هنگامی که دونالد ترامپ به ریاست رسید و شروع به ترکاندن همه نُرمهای دفترچه راهنمای سیاسی آمریکا کرد، دوباره گفته شد که «همه چیز دگرگون شده است».
این است که جنگ اوکراین را بهعنوان یک نقطه عطف تعیینکننده در تاریخ بشر نمیبینم. این جنگ با همه ویرانگریها و رنجهایی که تا به اینجا موجب شده است، هنوز تا رسیدن به سطح ویرانگری جنگ در هندوچین، جنگ ایران و عراق یا جنگهای آفریقای مرکزی یا کارزارهای آمریکا در عراق و افغانستان فاصله دارد.
پس نگرش دقیقتر آن است که این جنگ، نشانگر پایان رسمی دوران کوتاه «شبهصلحی» است که پس از جنگ سرد بر جهان حاکم شد. در این دوران، جنگها به پایان نرسیدند اما منازعات این دوران یا جنگهای داخلی بودند یا جنگهایی میان قدرتهای کوچک و جنگهایی میان قدرتهای بزرگ با برخی قدرتهای کوچک و یا ترکیبی از همه اینها.
مقامهای آمریکایی در این دوران، بهجای حفظ قدرت آمریکا، حلوفصل منازعات در حد امکان و تلاش برای تضمین اینکه هیچ رقیب همسنگی ظهور نکند، مسیر کاملاً وارونه را پیمودند. آنها به خیزش بسیار سریعتر چین یاری رساندند و تریلیونها دلار را در جنگهای صلیبی گمراه و پرهزینه خاورمیانه بزرگتر به باد دادند و بهجای گسترش تدریجی نهادهای لیبرال از گذر سازوکارهایی همچون شراکت برای صلح، بر گسترش ناتو پافشاری کردند آنهم بدون ملاحظه نگرانیهای روسیه و با این تصور خام که مسکو نمیتواند یا نمیخواهد برای توقف این روند، کاری انجام دهد.
دولتهای آمریکا بهجای آنکه رویکردی سنجیده را درباره جهانیشدگی در پیش بگیرند و اطمینان یابند که منافع آن بهطور گستردهای در داخل ایالات متحده تقسیم میشود، تن به رویکردهای نئولیبرال در قبال تجارت و سرمایهگذاری جهانی دادند و گامهای کافی برای حفاظت از آن بخشهایی از نیروی کار آمریکا برنداشتند که پیامدهای جهانیشدگی به آنان آسیب وارد کرده بود.
همچنین بهجای آنکه در گذر زمان تلاش کنند از دموکراسی آمریکایی الگویی بسازند که چهبسا دیگر جوامع هم از آن پیروی کنند، سیاستمداران آمریکایی ـ و بهویژه حزب جمهوریخواه ـ مکرراً به نقض اصول و هنجارهایی پرداختند که برای یک دموکراسی واقعی، بسیار کارساز هستند. قرار نبود که دوران تکقطبی، برای همیشه دوام آورد اما گناهان مکرر ترک و ارتکاب ـ که هیچکس هم برای آنها پاسخگو نشد ـ پایان زودرس این دوران را رقم زد.
اکنون به کجا رسیدهایم؟ همان جای همیشگی، همان وضعیتی که همیشه بود؛ نخست اینکه در جهانی هستیم که قدرت سخت، هنوز اهمیت دارد و اکنون هم (با یورش پوتین به اوکراین) این واقعیت به همه یادآوری شد.
اگر روسیه بتواند دونتسک و لوهانسک را تسخیر و یک پل زمینی با شبهجزیره کریمه ایجاد کند، تنها به این دلیل خواهد بود که نیروهای نظامیاش بهرغم بدسنجیها و اشتباهات اولیهشان، توانایی انجام این مأموریت را داشتهاند. اگر اوکراین همه بیشتر بخشهای پیشین قلمرواش را حفظ کند، بهدلیل بهکارگیری قدرت سخت توسط شهروندانش (با کمک خارجی فراوان) است تا ترمز همسایه بزرگتر را بکشند، به همین ترتیب اگر گزینه بالیهودی “نُرم در برابر کشورگشایی” تقویت شود، نه به این دلیل خواهد بود که پوتین ناگهان یادش آمده است که باید از این نرمها پیروی کند بلکه بهدلیل ترکیبی از ملیگرایی اوکراینی و جنگافزارهای مؤثری است که مسکو امکان غلبه بر آنها را نداشت.
دوم اینکه باز هم به جهان گوشزد شد که درهمبافتگی اقتصادی، خالی از ریسک و ناکامی نیست، البته که بازارها اهمیت دارند اما سیاست، اهمیت بیشتری دارد. پیوند زدن جهان از گذر تجارت، سرمایهگذاری، زنجیره پیچیده عرضه و خطوط نفت و گاز، منافع بیشماری دارد اما پیوندهای محکم اقتصادی، آن موانع نفوذناپذیری نیستند که از منازعه جلوگیری کنند و وابستگی به دیگران میتواند با گسست این پیوندها، رنج و دردی واقعی را موجب شود حال چه بهدلیل شیوع یک ویروس خطرناک یا یک گسست ناگهانی ژئوپولیتیک.
در چشمانداز آینده، بیشتر کشورها و شرکتها، بخشی از کارآیی و بهرهوری اقتصادی خود را فدای تابآوری در چنین موقعیتهایی خواهند کرد. رشد اقتصادی به نسبت آنچه میتوانست باشد، کمتر خواهد شد اما شوکهای اختلالآور هم کمتر رخ خواهد داد و دولتها و شرکتها کمتر در معرض آسیبهای ناشی از فشار اقتصادی قرار خواهند داشت. بیشتر کشورها، هنگامی که مجبور به انتخاب میان امنیت و سود باشند، امنیت را انتخاب میکنند.
سوم اینکه اگر پوتین در دونباس به دستاوردهای محدودی برسد، این جنگ، زوال نسبی روسیه را سرعت میدهد. پوتین ممکن است مانع آن شود که اوکراین به ناتو بپیوندد اما پیامدهای درازمدت این دستاورد، روسیه را در مجموع در وضعیت بدتری قرار میدهد مگر آنکه پوتین دوباره یک پرده آهنین ایجاد کند وگرنه جوانان مستعد روس، همچنان از کشور خواهند رفت. همچنین کشورهای بیشتر و بیشتری خود را از وابستگی به نفت، گاز و ذغالسنگ روسیه رها میکنند و درآمدهای دولتی کشور کاهش مییابد. اوکراین هم همچنان از نظر اقتصادی به اروپا نزدیکتر خواهد شد، فرایندی که پیش از آغاز جنگ هم به جریان افتاده بود.
اما اگر پوتین در اوکراین به “پیروزی” برسد ـ که به هیچ وجه قطعی نیست ـ پیروزیای خواهد بود با هزینههایی سنگین که ارزشش را نخواهد داشت. شاید حکومت خودکامه کرملین، بیشتر تثبیت شود اما بیخاصیت خواهد بود. جهان آینده به یک “دوقطبی” واقعی نزدیکتر خواهد بود تا به یک “چندقطبی ناموزون” که روسیه در آن نقش شریک کوچکتر چین را بازی کند (و اهمیت اقتصادی و ارزش درازمدت راهبردیاش رو به فرسایش باشد). برای وجهه چین هم خوب نیست که با ویرانگری روسیه در اوکراین، پیوند بخورد، به این ترتیب، با زوال اقتصادی روسیه و پیرتر شدن جمعیت آن، مسکو به مقومهای بیشتری نیاز خواهد داشت.
آینده در حال ظهور، نه یک “نظم لیبرال” آمریکاییمحور خواهد بود و نه یک “نظم اقتدارگرای” چینیمحور بلکه هریک از این دو قدرت بزرگ، نظمهایی نیمهنصفه را هدایت خواهند کرد که کشورهایی را در بر میگیرند که یا ارزشهای مشترکی دارند یا چارهای جز وابستگی به یکی از دو طرف نخواهند داشت.
اشتباه نکنیم؛ هم واشنگتن و هم پکن، انتظار وفاداری زیادی از برخی متحدانشان خواهند داشت. باید در انتظار شکاف و هماوردی بزرگتری در فضای دیجیتال باشیم چرا که این دو کشور درگیر رقابتی خواهند شد تا تعیین کند کدام استانداردهای فنی حاکم باشد و این در حالی است که جهان دیجیتال بهتدریج در پس فایروالها، سپرهای امنیتی، استانداردهای ناسازگار حریم خصوصی و دیگر محدودیتها پنهان میشود.
اما واکنش جهانی به جنگ اوکراین نشان میدهد که بسیاری از کشورها، بهویژه آنانی که در “جنوبِ جهانی” قرار دارند، در برابر فشار برای سوگیری، مقاومت خواهند کرد و تلاش میکنند از کشمکشها برکنار بمانند و مستقیماً درگیر نشوند. برخی از آنان تلاش خواهند کرد که منافع و دستاوردهای بزرگتری را با ایجاد تقابل میان آمریکا و چین نصیب خود سازند.
این وضعیت، گوشزدی است بر اینکه تلاش برای پایهگذاری سیاست خارجی آمریکا بر یک دوگانه خشک یعنی “دموکراسی در برابر اقتدارگرایی”، استقبال از ناکامی است. همچون گذشته، لازمه موفقیت این است که حتیالامکان به همکاری با شرکایی بپردازیم که با آنان ذهنیت مشترکی داریم و نیز در صورت لزوم با دولتهایی که در ارزشهای آمریکایی اشتراکی ندارند.
متأسفانه، دستیابی به همکاری پایدار میان قدرتهای عمده جهان، دشوارتر میشود حتی در مواردی که منافعشان تاحدودی یکسان است، این میتواند چشمگیرترین پیامد این جنگ زشتی باشد که تا به اینجا به اوکراین محدود مانده است؛ این جنگ بهانه لازم را در اختیار قدرتهای مهم جهان قرار داد تا خطر تسریع تحولات آبوهوایی را نادیده بگیرند. چاره کردن این مشکل نیازمند ازخودگذشتگی همه قدرتهای عمده است اما وقتی که نگران موازنه جهانی قدرت باشند، کمتر مایل به چنین کاری هستند.
ما به جهانی بازگشتهایم که “واقعگرایی” بهترین توصیف را از آن ارائه میدهد؛ جهانی که قدرتهای بزرگ بر سر قدرت و نفوذ با هم رقابت میکنند و دیگران هم تلاش خواهند کرد تا جایی که ممکن است سازگار شوند. “قانون جنگل” باز نگشته است چرا که همانطور که روبرت کاگان میگوید هرگز واقعاً نرفته بود که بازگردد حتی زمانی که آمریکا بزرگترین جانور این جنگل بود و دچار این توهم شده بود که میتواند کاری کند که همه دیگر حیوانات جنگل، مطابق خواست او رفتار کنند، این به هیچ وجه یک تصویر خوشایند نیست اما جهانی که “واقعگرایی” توصیف میکند، اصولاً جهان خوشنودی از آب در نمیآید.